داروگ

قاصد روزان ابری، داروگ! کی میرسد باران؟!

داروگ

قاصد روزان ابری، داروگ! کی میرسد باران؟!

34. من و مامان و سهراب

چهارشنبه, ۹ فروردين ۱۳۹۶، ۱۰:۱۹ ب.ظ

خیلی خسته بودم، خیلی

وحشتناک خابم میومد، اصاب نداشتم به هرکیم ک تو تلگرام بام همکلام میشد میپریدم:)

هیم (هی هم) ب خودم فوش میدادم ک چرا ول نمیکنم تلگرام و نمیخابم عاخه هیچ چیز جذابی نداش... 

مامانم اومد تو اتاقم... سرمو از گوشیم برنداشتم که ینی حوصله حرف زدن ندارم و اگ بد حرف زدم ناراحت شدی تقصیر خودته ک میدونی خستم میای تو اتاقم... گف برات عیدی خریدم... نگا ب پاکت ساربوک کردم فمیدم کتابه... هشت کتابو دراورد... یاد حافظم افتادم ک خیلی وخ پیش تولدم برام خریده بود: تقدیم ب مریم عزیزم (شما بخونید طرار) ک برایم تداعی کننده زیبایی، ارامش، عشق و صداقت است... 

خیلی وقت پیش دلم میخواس هشت کتابو میداشتم...

فک کنم اون تنها کسیه تو این دنیا ک دقیقا میدونه من کیم، هرچقدرم که باهم اختلاف دیدگاه داشته باشیم...

احتمالا من هرچیزی ک تو دنیا دارم مدیون اونم و گاهی فک میکنم خیلی باهوشه خیلی... و شجاع‌ترین ادمی ک تو زندگیم دیدم

ولی انکار نمیکنم ک با نظراتش مشکل اساسی دارم..!


موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۶/۰۱/۰۹
میم. طرار

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی