یک غم خداحافظی ب دلم مانده...
اقای ح با ان چشم های سبز شاد و ان سیبیل هایی ک شبیه راننده کامیون هایش میکرد و خنده هایی ک از عمق جانش می امدند...
انقدر عاشقانه درس میداد و انقدر پدرانه دوستمان داشت ک هرگز فک نمیکردم تا این حد دلم برای صبح هایی ک ب خاطر ۶ از خواب بلند شدن زمین و زمان را ب فحش میکشیدم تنگ شود...
دلم برای جوک های بی مزه اش تنگ میشود, برای خاطراتش, برای حرفهایی ک بما بلندپروازانه فکر کردن را یاد میداد, علایق خاصش, منش متفاوتش
دلم یک خداحافظی طولانی میخواست, یک جمله ک بتواند حجم زیاد دوست داشتن در منرا بیان کند, یک جمله ک بگوید اقای ح متاسفم بابت اینک نمیتوانم انتظاراتتان از خودم را براورده کنم, غم این خداحافظی ک اتفاق نیوفتاد برای همیشه در دلم خواهد ماند... مردی با چشمان سبز, هیکل درشت, صدای خنده های جذاب و سیبیل هایی ک شبیه راننده کامیون هایش میکرد... دلتنگی ک با بغل کردن جزوه ریاضی هم تمام نخواهد شد...
همه جوره ادم درستی بود, همه جوره
اقای ح بی اندازه دوستتان دارم و متاسفم بابت اینک انتظاراتتان را نابود خواهم کرد...
چقدر دلم برای افرین گفتم هایتان ک همزمان سرتان را با گفتنش تکان میدادید تنگ میشود... چقدر زیاد... هنوز هم دلم میخواهد سوال های ریاضی ب من بدهید تا حلشان کنم!
پ ن:صورتم خیس میشود وقتی بهشان فکر میکنم :(