داروگ

قاصد روزان ابری، داروگ! کی میرسد باران؟!

داروگ

قاصد روزان ابری، داروگ! کی میرسد باران؟!

۶ مطلب با موضوع «تنهایی» ثبت شده است

چقدر همه چیز انگار تنگ میشود، حجم اتاق، قلبم، گلو...

ب سقف دستشویی نگاه میکنم... کاشی ها ابیند و خط‌هایی شبیه موج دارند، سقف دستشویی جای لک‌لک اب بود، درست مثل حباب های دریا... تصویرم در این دریای خیالی چقدر محزونش کرده بود... عین یک ماهی ک میان وسعت اقیانوس گم شده باشد و نمیداند سرانجام از خورده شدن توسط کوسه خواهد مرد یا چیز وحشتناک‌تری انتظارش را میکشد... گوشی را میاورم تا از تصویرم در دریای سقف دستشویی عکس بگیرم، خنده‌ام میگیرد، کدام بدبختی از تصویرش روی سقف دستشویی عکس میگیرد! اصلا کدام دیوانه درموردش مینویسد...

از همه این ها بگذریم کدام بدبختی در کاشی های موج‌دار دستشویی و لک‌لک های اب، دریا را میبیند؟!

این روزها من دیوانه‌تر از همیشه خودم را مرور میکنم! 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۳۷
میم. طرار

روزهای بسیار مزخرفی بود، فاطمه پیام داد ک برویم عکاسی(انروزها تازه شروع کرده بودیم)، واقعا حوصله کسی را نداشتم، هیچکس میخواستم یک عالمه تنها باشم، گفتم ک نمیتوانم اما خودم تنها رفتم البته اگر امیرضا را یک ادم کامل حساب نکنیم... و فکر کنم هیچوقت ان عکس هارا ب کسی نشان ندادم...

انروزها بلد نبودم خیابان علوی کجاست و دقیقا کجای ان خانه های تاریخی قرار دارند، دفعه اولم بود ( در این تقریبا یکسال باید شیش باری خیابان علوی را زیرو رو کرده باشم و فکر میکنم بتوانم یک تور عکاسی مستند-معماری را درانجا هدایت کنم:)) خلاصه اینک در گوگل مپ سرچ کردم و اسکرین شات گرفتم و چون امیررصا تنها میماند اوراهم بردم، درحمام احمدسلطان (دقیق یادم نیست ک اسمش درست است یا نه) یک خانوم توریست ک فکر میکنم گفت از المان امده ب من خیره میشد و وقتی نگاهش میکردم رویش را ناشیانه برمیگرداند (این درمورد توریست هایی ک من دیده‌انم عجیب است چون انها سرشان توی کار خودشان است و اصلا ب کسی کار ندارند) میخاستم بروم، نشستم، دوربین را گذاشتم توی کیف و باز متوجه شدم ک نگاهم میکند رفتم سمتش و از او پرسیدم ک از کجا امده بعد ب او خوش امد گفتم برای امدنش ب اینجا او از من درمورد دوربینم پرسید، از اینک معمولا کی ها ب انجا میروم و درمورد امیررضا... وقتی گفتم ک اسم پسرکی ک کنارم ایستاده امیررضاست خاست ک اسمش را تکرار کند اما اشتباه گفت، امیررضا تصیح کرد، باز اشتباه گفت دوباره امیرضا تصیح کرد و این روند چند بار تکرار شد تا اینک خانوم توریست بالاخره توانست امیررضا را در تلفظ اسمش راضی کند، امیر باهوش وقتی فهمید زبان هم را نمیفهمند ب نشانه تشکر چنان تعظیمی ب خانوم توریست کرد ک از خنده غش و ضعف رفت...

دیروز دوباره حالم گرفته بود و فرصت عکاسی کردن هم نبود، ب شخصه دیگر علاقه ای ب معماری عکاسی کردن ندارم اما نیم ساعتی ک وقت داشتم نمیتوانستم جایی جز یکی از خانه های تاریخی بروم... در اینروزها واقعا شلوغ است و اصاب ادم را برای عکاسی خورد میکند... یک اقای توریست حدودا ۲۷ ساله ک ب اندازه من گیج بود نطرم را جلب کرد... وقتی شما دلتنگ باشید این دلتنگی ب مغزتان میزند و هرادمی میتواند برایتان جذابیت های خاصی داشته باشد... چقدر دلم میخواست یک عکس از او داشته باشم... بعنوان یاداوری اینروزهای سخت یک پسرجذاب گزینه کاملا مناسبیست... باخودم گفتم حالا ک دوربین دستم است نمیشود این فرصت را از دست داد، هرچند در اینجای تنگ یک عکس خیلی مزخرف بگیرم، توی راهرو از او اجازه گرفتم ک ازش عکس بگیرم و بعد برای امدنش ب کاشان ب او خوش امد گفتم... 

 میبینید چگونه اول در فریم خانه و بعد در فریم عینکش حبس شده ام؟!


خدا را چ دیدی شاید وقتی خانوم و اقای توریست ب کشورشان برگشتند و خواستند یک سفرنامه بنویسند، دردفترشان درمورد دختری نوشتند ک عکاسی میکرد، غمگین و سردرگم بود و در اینگیلیسی صحبت کردن لنگ میزد


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۶ ، ۱۰:۳۸
میم. طرار

تاب من ب صورت مایع از چشمانم خارج و تمام شد...

تو "کاش " منی...

اصلا میدانی... بعضی هایمان خلق میشویم تا برویم دنبال درد... 

ما با درد معنا میشویم، درد با ما تعریف...

من از جایی خوردم ک هرگز فکرش را نمیکردم...

من یک اشتباه، ک در مکانی اشتباه، اشتباه اتفاق افتاد و تو درست‌ترین حالت ممکن بودی...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۶ ، ۱۰:۲۲
میم. طرار

نشسته ام وسط اتاق، کتاب زیست جلویم باز است... رنگیزه ها طول موج های مختلف نور را جذب میکنند... اتاق مثل اکثر مواقع نامرتب است، اتاق مثل ذهن مشوشم نامرتب است... دستمال کاغذی، کتاب ها، بالشت، پلاستیک ها همه ولو شده اند وسط اتاق... همه انگار منرا مقصر میدانند... مامان میگوید رنگت هرروز زردتر میشود، رنگم هرروز زردتر میشود؟! خاله هم میگوید... تکیه میدهم ب تخت میروم در رویا... من ایده‌آلم انجا ب همه ی چیزهای محبوبش رسیده... برمیگردم، باید چکار کنم؟! چقدر همه چیز ب نظرم غیرممکن است... باید چکارکنم؟! ب خودم میگویم چرا انقدر بیقراری... کمی تسلیم باش... بگذار زندگی ضربه هایش را بزند... محکم بزند... مشت هایش را بکوبد توی دهانت... بگذار خون گرم سرازیر شود... تقلا نکن بگذار دماغت را بشکند... چ میدانی شاید حس کردن این دردها لذتبخش باشد... تقلا نکن تسلیم باش...


 خدایی ک همیشه ب وجودت مشکوک بوده‌ام، مرا بپذیر باهمه بدی هایم، با همه بچگی کردن هایم، باهمه لجبازی هایم، مرا بپذیر با تمام تنهایی هایم ک حتی اگر نباشی تو تنها کسی هستی ک برایم باقی خواهد ماند، حجم بی کسی های مرا پایانی نخواهد بود اگر نباشی، اگر مرا نپذیری... حجم دلتنگی هایم را، حجم نداشته هایم را... 

مرا بپذیر... ب من بیاموز چگونه بیقراری نکنم... ارامم کن... ارام ارام... من ب ارامشی از جنس تو نیازمندم...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۶ ، ۱۵:۱۵
میم. طرار

.

ناهار را در فضای باز میخوردم...

خیلی سرد بود... انگار نه انگار ک بهار شده... مثل اواخر بهمن سرد بود هوا... هی میگفتم چرا انقدر سرده، یخ میزنم...


حالا بهتر میفهمم..

زمستان سی اسفند خداحافظی کرد اما نرفت...

زمستان میدانسته ک بالاخره باید برود اما دلش نمی امده... هی دس دست کرده هی این پا و ان پا... اما انگار بالاخره دیشب تصمیم رفتن را گرفت... جوری سریع ترکمان کرد ک امروز ظهر گرما اذیتم میکرد... زمستان دیشب رفته! دل کنده و رفته!


زمستان منم... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۱۳
میم. طرار

وقتی کسیو ندارین باش حرف بزنین

حرفاتونو بزنین صداتونو ضبط کنید 

هم اروم میشین هم تن صداتون اون لحظه حفظ میشه


همه حرفارو گفتم و صدامو ضبط کردم شاید هیشوخ نتونم راجع بهش با کسی حرف بزنم!


پ ن: من ی خر بزرگم!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۳۶
میم. طرار