داروگ

قاصد روزان ابری، داروگ! کی میرسد باران؟!

داروگ

قاصد روزان ابری، داروگ! کی میرسد باران؟!

۳ مطلب با موضوع «خاطره» ثبت شده است

یک غم خداحافظی ب دلم مانده...

اقای ح با ان چشم های سبز شاد و ان سیبیل هایی ک شبیه راننده کامیون هایش میکرد و خنده هایی ک از عمق جانش می امدند...

انقدر عاشقانه درس میداد و انقدر پدرانه دوستمان داشت ک هرگز فک نمیکردم تا این حد دلم برای صبح هایی ک ب خاطر ۶ از خواب بلند شدن زمین و زمان را ب فحش میکشیدم تنگ شود...

دلم برای جوک های بی مزه اش تنگ میشود, برای خاطراتش, برای حرفهایی ک بما بلندپروازانه فکر کردن را یاد میداد, علایق خاصش, منش متفاوتش

دلم یک خداحافظی طولانی میخواست, یک جمله ک بتواند حجم زیاد دوست داشتن در منرا بیان کند, یک جمله ک بگوید اقای ح متاسفم بابت اینک نمیتوانم انتظاراتتان از خودم را براورده کنم, غم این خداحافظی ک اتفاق نیوفتاد برای همیشه در دلم خواهد ماند... مردی با چشمان سبز, هیکل درشت, صدای خنده های جذاب و سیبیل هایی ک شبیه راننده کامیون هایش میکرد... دلتنگی ک با بغل کردن جزوه ریاضی هم تمام نخواهد شد...

همه جوره ادم درستی بود, همه جوره

اقای ح بی اندازه دوستتان دارم و متاسفم بابت اینک انتظاراتتان را نابود خواهم کرد...

چقدر دلم برای افرین گفتم هایتان ک همزمان سرتان را با گفتنش تکان میدادید تنگ میشود... چقدر زیاد... هنوز هم دلم میخواهد سوال های ریاضی ب من بدهید تا حلشان کنم!

 پ ن:صورتم خیس میشود وقتی بهشان فکر میکنم :(

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۱۰
میم. طرار

روزهای بسیار مزخرفی بود، فاطمه پیام داد ک برویم عکاسی(انروزها تازه شروع کرده بودیم)، واقعا حوصله کسی را نداشتم، هیچکس میخواستم یک عالمه تنها باشم، گفتم ک نمیتوانم اما خودم تنها رفتم البته اگر امیرضا را یک ادم کامل حساب نکنیم... و فکر کنم هیچوقت ان عکس هارا ب کسی نشان ندادم...

انروزها بلد نبودم خیابان علوی کجاست و دقیقا کجای ان خانه های تاریخی قرار دارند، دفعه اولم بود ( در این تقریبا یکسال باید شیش باری خیابان علوی را زیرو رو کرده باشم و فکر میکنم بتوانم یک تور عکاسی مستند-معماری را درانجا هدایت کنم:)) خلاصه اینک در گوگل مپ سرچ کردم و اسکرین شات گرفتم و چون امیررصا تنها میماند اوراهم بردم، درحمام احمدسلطان (دقیق یادم نیست ک اسمش درست است یا نه) یک خانوم توریست ک فکر میکنم گفت از المان امده ب من خیره میشد و وقتی نگاهش میکردم رویش را ناشیانه برمیگرداند (این درمورد توریست هایی ک من دیده‌انم عجیب است چون انها سرشان توی کار خودشان است و اصلا ب کسی کار ندارند) میخاستم بروم، نشستم، دوربین را گذاشتم توی کیف و باز متوجه شدم ک نگاهم میکند رفتم سمتش و از او پرسیدم ک از کجا امده بعد ب او خوش امد گفتم برای امدنش ب اینجا او از من درمورد دوربینم پرسید، از اینک معمولا کی ها ب انجا میروم و درمورد امیررضا... وقتی گفتم ک اسم پسرکی ک کنارم ایستاده امیررضاست خاست ک اسمش را تکرار کند اما اشتباه گفت، امیررضا تصیح کرد، باز اشتباه گفت دوباره امیرضا تصیح کرد و این روند چند بار تکرار شد تا اینک خانوم توریست بالاخره توانست امیررضا را در تلفظ اسمش راضی کند، امیر باهوش وقتی فهمید زبان هم را نمیفهمند ب نشانه تشکر چنان تعظیمی ب خانوم توریست کرد ک از خنده غش و ضعف رفت...

دیروز دوباره حالم گرفته بود و فرصت عکاسی کردن هم نبود، ب شخصه دیگر علاقه ای ب معماری عکاسی کردن ندارم اما نیم ساعتی ک وقت داشتم نمیتوانستم جایی جز یکی از خانه های تاریخی بروم... در اینروزها واقعا شلوغ است و اصاب ادم را برای عکاسی خورد میکند... یک اقای توریست حدودا ۲۷ ساله ک ب اندازه من گیج بود نطرم را جلب کرد... وقتی شما دلتنگ باشید این دلتنگی ب مغزتان میزند و هرادمی میتواند برایتان جذابیت های خاصی داشته باشد... چقدر دلم میخواست یک عکس از او داشته باشم... بعنوان یاداوری اینروزهای سخت یک پسرجذاب گزینه کاملا مناسبیست... باخودم گفتم حالا ک دوربین دستم است نمیشود این فرصت را از دست داد، هرچند در اینجای تنگ یک عکس خیلی مزخرف بگیرم، توی راهرو از او اجازه گرفتم ک ازش عکس بگیرم و بعد برای امدنش ب کاشان ب او خوش امد گفتم... 

 میبینید چگونه اول در فریم خانه و بعد در فریم عینکش حبس شده ام؟!


خدا را چ دیدی شاید وقتی خانوم و اقای توریست ب کشورشان برگشتند و خواستند یک سفرنامه بنویسند، دردفترشان درمورد دختری نوشتند ک عکاسی میکرد، غمگین و سردرگم بود و در اینگیلیسی صحبت کردن لنگ میزد


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۶ ، ۱۰:۳۸
میم. طرار

دیروز شکیبا روز مردو بهم تبریک گفت و دلیلشم این بود

"از بس بدبختی کشیدیم دیگ مرد شدیم"



محمدرضا گف میره فوتبال میبینه، گفتم خوشبحالش من میرم شیمی بخونم، پرسید پشیمون نیسم ک ی سال موندم؟! گفتم چیزیو از دس دادم؟! تو ک رفتی دانشگا بگو من چیزیو از دس دادم؟! جوابمو نداد



بلند ب امیررضا میگم ک گوشیمو بده، بعد دوسه بار ک میگم و نمیده برمیگرده سمتم، خیلی حق ب جانب نگام میکنه و میگه: "طرار! چرا گوشیت انقد برات مهمه؟!" 

دهنمو جلو جم صاف میکنه و ب کارش ادامه میده:/ مام شیش سالمون بوده بخدا:/

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۶ ، ۰۸:۴۴
میم. طرار