34. من و مامان و سهراب
خیلی خسته بودم، خیلی
وحشتناک خابم میومد، اصاب نداشتم به هرکیم ک تو تلگرام بام همکلام میشد میپریدم:)
هیم (هی هم) ب خودم فوش میدادم ک چرا ول نمیکنم تلگرام و نمیخابم عاخه هیچ چیز جذابی نداش...
مامانم اومد تو اتاقم... سرمو از گوشیم برنداشتم که ینی حوصله حرف زدن ندارم و اگ بد حرف زدم ناراحت شدی تقصیر خودته ک میدونی خستم میای تو اتاقم... گف برات عیدی خریدم... نگا ب پاکت ساربوک کردم فمیدم کتابه... هشت کتابو دراورد... یاد حافظم افتادم ک خیلی وخ پیش تولدم برام خریده بود: تقدیم ب مریم عزیزم (شما بخونید طرار) ک برایم تداعی کننده زیبایی، ارامش، عشق و صداقت است...
خیلی وقت پیش دلم میخواس هشت کتابو میداشتم...
فک کنم اون تنها کسیه تو این دنیا ک دقیقا میدونه من کیم، هرچقدرم که باهم اختلاف دیدگاه داشته باشیم...
احتمالا من هرچیزی ک تو دنیا دارم مدیون اونم و گاهی فک میکنم خیلی باهوشه خیلی... و شجاعترین ادمی ک تو زندگیم دیدم
ولی انکار نمیکنم ک با نظراتش مشکل اساسی دارم..!