45. اتاقک سه متری
نشسته بود روبرویم
نشسته بودم روبرویش
گفت:
مث این میمونه ک ی مادر بخواد بچه پنج سالشو ی سال تو یک اتاق سه متری نگه داره و مجابش کنه بازی کردن و شلوغ کاری رو بذاره برا وقتی ک ب ی خونهی بزرگتر رفتن و برای اروم کردن بچه بیتابش باهاش بازی های نشستنی انجام بده...
خندیدم و گفتم تو مادری یا بچه؟!
گفت من درگیری مادرو بچهم
گفتم تو هم از بچه لجبازتری هم بیتاب تر...
شانه هایش را بالاانداخت و گفت شاید...
گفتم
میخوای بگی نمیتونی به بچه پنج سالهت بفهمونی ک فعلا نمیتونه بازی کنه، خب چطوره بهش بگی ک اگ این چن وقت رو تو این جای کوچیک سر کنه ی خونه بزرگ انتظارشو میکشه...
ب صندلی تکیه داد، اه بلندی کشید و ب یکجایی ک فکر میکنم بین پاهای من بود خیره شد..
از این ساکت شدنش میترسیدم از این خیره شدن هایش... میفهمیدم فکرش اورا ب جاهای ناامنی میبرد..
ب بچه ای فکر میکردم ک گوشه ی یک اتاق سه متری کز کرده است، ب مادری ک از ناارامی های بچه ی پنج ساله اش ناارام است، ب او ک نمیدانستم باید برای ارام کردنش چ بگویم...
گوشی ام زنگ خورد ب صفحه گوشی نگاه کردم بعد ب او،
گفتم ببخشید باید...
نگذاشت حرفم تمام شود لبخند زد و گفت نه نه اصلا اشکال ندارد
از اتاق رفتم بیرون فک کنم چهل دیقه ای صحبت کردنم طول کشید، برگشتم از او خبری نبود...
خاستم زنگش بزنم ک گوشی در دستم لرزید...
هی! بچه خیلی بیقراری میکرد من رفتم ببینم میشه مامانشو راضی کنم ی امشب بچهشو ببره شهربازی یا نه!
با خودم گفتم شب های دیگر با این خانواده کوچک چه خواهی کرد!