51. روزها گررفت گو رو باک نیست
نشسته ام وسط اتاق، کتاب زیست جلویم باز است... رنگیزه ها طول موج های مختلف نور را جذب میکنند... اتاق مثل اکثر مواقع نامرتب است، اتاق مثل ذهن مشوشم نامرتب است... دستمال کاغذی، کتاب ها، بالشت، پلاستیک ها همه ولو شده اند وسط اتاق... همه انگار منرا مقصر میدانند... مامان میگوید رنگت هرروز زردتر میشود، رنگم هرروز زردتر میشود؟! خاله هم میگوید... تکیه میدهم ب تخت میروم در رویا... من ایدهآلم انجا ب همه ی چیزهای محبوبش رسیده... برمیگردم، باید چکار کنم؟! چقدر همه چیز ب نظرم غیرممکن است... باید چکارکنم؟! ب خودم میگویم چرا انقدر بیقراری... کمی تسلیم باش... بگذار زندگی ضربه هایش را بزند... محکم بزند... مشت هایش را بکوبد توی دهانت... بگذار خون گرم سرازیر شود... تقلا نکن بگذار دماغت را بشکند... چ میدانی شاید حس کردن این دردها لذتبخش باشد... تقلا نکن تسلیم باش...
خدایی ک همیشه ب وجودت مشکوک بودهام، مرا بپذیر باهمه بدی هایم، با همه بچگی کردن هایم، باهمه لجبازی هایم، مرا بپذیر با تمام تنهایی هایم ک حتی اگر نباشی تو تنها کسی هستی ک برایم باقی خواهد ماند، حجم بی کسی های مرا پایانی نخواهد بود اگر نباشی، اگر مرا نپذیری... حجم دلتنگی هایم را، حجم نداشته هایم را...
مرا بپذیر... ب من بیاموز چگونه بیقراری نکنم... ارامم کن... ارام ارام... من ب ارامشی از جنس تو نیازمندم...