یک داستان نیمه تمام
پنجشنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۶، ۰۲:۰۸ ق.ظ
یک داستان کودک بود, نصفه خواندم, ببری ک درقفس بود و میدانست حداکثر چهار قدم میتواند بردارد و انتظار داشت قدم چهارم با سر بخورد ب میله های قفس... یکروز یادشان میرود درقفس را ببندند, قدم چهارم ک سرش نمیخورد ب قفس داستان برای من تمام میشود... احتمالا ببر طعم ازادی را چشیده باشد اما از خودم میپرسم ک اگر دوباره برگردانده شود ب قفس چهارقدمی اش تاب می اورد؟! دیوانه میشود... کسیکه بفهمد دنیا فراتر از انچیزیست ک برایش ساخته اند و طعمش راهم چشیده باشد, در دنیای کوچک قبلی نمیماند حتی اگر درقفس بودن, زجر شکار کردن و ترس گرسنگی نداشته باشد...
۹۶/۰۳/۱۸