پیشاپیش از بزرگترها و روشنفکرا معذرت میخام
احتمالا دوباره دارم چرت و پرت نویسیامو شرو میکنم... نوشتن احساسات پیچیده و مبهم بهم کمک میکنه خودمو تخلیه کنم... گوربابا اونایی ک از ادم توقع دارن مطالب روشنفکری بذاره تو صفش البته نظرشون محترمه (راسش اصلنم محترم نیس)
فک کن با تمام وجود ی چیزیو میخای بعد میدونی ک بهش نمیرسی... ی اتفاقی ک من معتقدم یجورایی معجزس ولی ممکنه نباشه و فقط تو فکر منه ک جریان داره و اصن وجود خارجی نداره اتفاق میوفته بعد باور دوباره برمیگرده... دوباره همه چیزو از اول شرو میکنی... اما این وسط ی سری احساسات مزخرف وجود دارن نمیدونم چیه افسردگی یا هرچیزی انگار ک هم ب خاطر این حس مزخرف ک شاید ی جور افسردگی باشه از دنیا بریدی ولی هنوز یکمم باور داری ک میشه... این خیلی بده عین این میمونه ک وسط مسابقه دومیدانی با تمام وجودت بدوی یهو وایسی بگی بیخیال نمیخام این دورو تموم کنم و ب دنیا و ادماش بدوبیراه بگی.... اینروزا باعث میشن ک فکرکنم... خدای من چرا انقدر فکر میکنم؟! فکر کردن ب مزخرفات باعث میشن ادم تو زمان حال نباشه, انگار هزاران هزار دنیا رو هر روز تو ذهنم بوجود میارم ک دوتاش گذشته و ایندن و هیشکودومش همین الان نیست! خسته شدم از بس اختیار ذهنم با خودم نبوده...