سنگین ترین ترشح غم
یک کوه زیر برف، ولی داغ از درون
یک هفته زندگیت رسیده ست به جنون
یک هفته است منتظر چند لکّه خون
یک شب تمام می شود این اضطراب ها
چسبانده بودی اش به خودت مثل ترس هات
در سینه اش گرومب گرومبِ صدای پات
باران زده به لخت ترین حالت حیاط/ت
بویی بلند می شود از فاضلاب ها
معتادِ دوست داشتنت بود و بوی موت
چسبیده بود مثل دو تا بوسه بر گلوت
مثل ملافه ای که –چه سردی! – کشید روت
یک شب شروع شد همه ی این عذاب ها
چسبیدنِ به پات به دنبالت آمدن
با شادی و به غصّه به هر حالت آمدن
با شکل های مسخره در فالت آمدن
درهم، به هم، یکی شدنِ توی قاب ها
دنیات غیرقابلِ حتّی سکونت است
انگار چیز زنده تری در درونت است
سنگین ترین ترشّح غم توی خونت است
بالا می آوری وسط انتخاب ها
بدبین ترین نگاه به دنیای ساده ای
در خاطرت به هیچ کسی دل نداده ای
حالا فقط مسافرِ تنهای جاده ای
که می رود فرار کند از جواب ها
فاطمه اختصاری
پ ن:خیلی اندوهم... بعضی مصرع ها خیلی منست... دلم ویرانی میخواهد... فراموش شدن... جایی سراغ دارید؟!