انروزها فکر میکردم ۱۸ سالگی یکطور خاص باشد، من ارمانی ۱۸ سالهام خیلی با اینی ک الان هستم فرق داشت...
چ زندگی تلخی...
قانونی شدم!
قانونی شدنم مبارک!
انروزها فکر میکردم ۱۸ سالگی یکطور خاص باشد، من ارمانی ۱۸ سالهام خیلی با اینی ک الان هستم فرق داشت...
چ زندگی تلخی...
قانونی شدم!
قانونی شدنم مبارک!
خیلی سال پیش، شاید بیشتر از شیش سال پیش زندگی ارنست همینگوی را از زبان خودش میخواندم، یک کتاب از داستان های کوتاهش بود ک اولش زندگینامه همینگوی از زبان خودش در ان نوشته شده بود... الان ک ب کتاب فکر میکنم هیچکدام از داستانها یادم نیست، موضوعش یادم نیس، شخصیت ها یادم نیستند، هیچ چیز... اما این یادم مانده ک همینگوی نوشته بود پدرش به او یاد داده بود سوت بزند، درواقع ب او یاد داده بود هروقت حالش خیلی بد است سوت بزند... چرا یادم مانده بود؟! چون دقیقا احساس انموقع را ب یاد دارم وقتی جمله را خواندم و حالا هنوز هم نمیدانم با واژه چگونه ان احساس را بیان کنم...
دارم فکر میکنم انروزها از چی ناراحت بودم؟!
حالا وقتی ناراحتم برای خودم یک اهنگ محزون انگیلیسی میخوانم، این ترانه دیدو ک میگوید چای دارد سرد میشود و من نمیدانم برای چه از خواب بلند شدم
یا اهنگ انیمیشن فروزن، با خودم تصور میکنم ک یک کودک کنارم نشسته و دارم برایش این اهنگ را میخوانم و ب او میگویم این شبیه داستان زندگی منست
یا اهنگ انهشرلی : برای قلب و ذهن، نادیده گرفتن نوعی مهربانبست
و جدیدن ان اهنگ لالالند ک میگوید چ کسی میداند شاید این اغاز یک چیز خارق العاده باشد، رویاهایی ک نتوانستم ب حقیقت تبدیل کنم
قراری با خودم نگذاشتم ک وقتی حالم خیلی بد است اهنگ انگلیسی برای خودم بخوانم، ب خودم ک امدم دیدم عادتم شده، یاد همینگوی افتادم با این تفاوت ک او پدرش سوت زدن را یادش داد ولی من همیشه خودم بودم...
پن: چرا اهنگهای انگلیسی حزن و همدردیشان انقدر زیبا ب جان ادم مینشیند...؟! جای این اهنگها در زبان خودمان چقدر خالیست...
یک راه برای فراموش کردن وجود دارد و نکته جالبش اینست ک اصلا نباید بخواهید فراموشش کنید... سعی کنید از ان چیزی ک ازارتان میدهد خوشتان بیاید، چند نکته مثبت دران پیدا کنید و بهشان فکر کنید، مدام! ادم ها چیزهایی ک را ک نسبتا دوس دارند خیلی خیلی راحتتر فراموش میکنند تا چیزهایی ک از ان متنفرند.
از خودم متنفرم، من ب قله فکر میکردم اما سرم را گرم ادمهایی ک فکرشان ب قله ک هیچ ب سنگریزههای دامنه هم قد نمیداد کردم. هرچه جلوتر میروم بیشتر درک میکنم تاثیر ادمهای اطرافمان بیاندازه مهم است.. بیاندازه.. چقدر اشتباه میکنم، چقدر زباد...
دارم خفه میشوم، خفه شدن نه از اندوه، نه از حجم فکرهای مزخرف، دارم زیر کارهای نکرده خفه میشوم، زیر احساس گناه...
میخواهید ادمها را بشناسید؟! انتخابات! هرچیزی ک لازم باشد بدانید را برایتان از ادمها بازگو خواهد کرد...
یکجوریم، یکجور نگرانکننده، یکجور جدید... یکجور ک نمیدانم دوستش داشته باشم یا باید از ان بترسم..
پن: میشود برایم دعا کنید؟! یکجور ک انگار بیمار سرطانی دم مرگ باشم برایم دعا کنید
یادداشتی میخواندم مبنی بر اینک مادرهای ناکارامد بچه های وابسته ب خانواده دارند و مادرهای مفید بچه هایی تربیت میکنند ک کمترین وابستگی را بهشان داشته باشند، ب نظر من این مطلب ن تنها کاملا صحیح است بلکه اینطور هم میشود برداشت کرد ک ادمهایی ک ب خودشان اطمینان دارند و خودشان را قبول دارند ب دیگران وابسته نمیشوند... وابستگی در پی همان خلأهای درونی ما ایجاد میشود...
اگر وابستگی ب کسی یا چیزی اذیتتان میکند دلیلش این نیست ک ان چیز یا ان کس خیلی فوقالعادهاند، شما شخصیت متزلزلی دارید ک باید درستش کنید... دوست داشتن با وابسته بودن فرق میکند... اگر ب کسی یا چیزی وابستهاید یک نیاز درونی، یک نقص درونی شمارا ب سمت انچیز یا انکس سوق میدهد... خودرا کامل کنید وابستگی از بین خواهد رفت... و اگر فکر میکنید وابستگیتان ازاردهنده نیست و برایتان خوشایند است باید بگویم ک ازاردهنده خواهد شد... تنها شخصیت متزلزل ماست ک باعث میشود ب افراد یا اشیا یا فعالیتها وابسته شویم!
بزرگ ک شدم یاد گرفتم وقتی تحمل عقایدشان را ندارم کنارشان بگذارم، این شد ک هیچکس برایم نماند
امشب حالم واقعا بد بود، حس میکردم هیچ جوره شب تمام نمیشود...
دوست دوران بچگی امد پرسید ک چرا بیدارم، گفتم خوب نیستم، حرف زدیم و گفت ک چقدر دلخورست از من، ک چقدر یکدندهام، ک چقدر دلتنگم شده، گفت از خاطرات بچگی، از دیوانه بازی هایمان، از اینک تو کف فلانی بودیم، گفتیم و خودمان را مسخره کردیم و خندیدیم و فهمیدم ک چقدر شیرینست دغدغه یکنفر بودن، چقدر شیرینست ک هیچوقت از یاد کسانی نرویم ک دوستمان دارد، چقدر شرینست تا چهار صبح با یک دوست خیلی قدیمی حرف زدن حتی در این اینستای لعنتی... چقدر ارزشمندند انهایی ک مارا بی هیچ دلیلی دوست دارند، حتی اگر یکدنده باشیم، حتی اگر ولشان کرده باشیم...
پن: هنوز هم این سوال هست ک ادم ها بر چه اساسی باید کنارمان باشند؟!
خسته شدم از بس ب روشون نیووردم از کارشون ناراحتم...
خسته شدم از بس همش خودم بودم...
خسته شدم ک تو خلوت خودمم تکرار نمیکنم چقد همه چیو برام سخت کردن...
من غمانگیزم
ب اندازهی تمام نفهمیده شدنام
از ادمای زندگیم خستم، واقعا خسته، واقعا بریده...
پ.ن: وقتی میگم از ادما خستم منظورم اونایی ک الان دارم بهشون فک میکنم نه لزوما همهی همه، این درمورد تمام پستام صدق میکنه!
گاهی شما باید با یک غم عمیق روی قلبتان، زندگی کنید
باید غم را در اغوش گرفت انگار ک بچه ی تازه متولد شدهتان است، بپذیرید ک جزئی از شماست هرچند ازاردهنده اما دوست داشتنی...
ک چقدر دلم تنگ است برایتان،
اتفاق های خوب...
حرف های خوب...
ک این دل تنگی نه حد دارد نه ته...
من قربانی زندگیم؟! پس این همه زجر کشیدن برای چیست؟!ناگهان سر ببریدم تمام شود...
دلم تنگ است برای ان ادمی ک بودم، من کجام؟
تصور کنید سرطان خیلی سختی گرفتهاید و چیزی ب مرگتان نمانده...
یکی از دوستانتان چون چندشش میشود پایش را در بیمارستان بگذارد و خیلی هم برایش مهم نیس ک بمیرید یا نه از وقتی بستری شدهاید دیدنتان نیامده اما ب خاطر سرزنش دیگران و از روی رفع تکلیف سری بهتان میزند.. از اتفاق پرستار شما خیلی خیلی زیبا و دلرباس و همین پنج دقیقهای ک دوستتان ب خودش زحمت داده تا یک نگاهی بهتان بیندازد یکدل نه صددل عاشق خانوم پرستار میشود.. همین باعث میشود ک هرروز ساعت ها ب دیدن شما بیاید و شماهم ک نمیدانید اوضاع از چ قرارست خودرا مدیون مهربانی او میدانید و افسوس میخورید ک چرا اینهمه مدت ک همدیگررا میدیدهاید، درست نشناخته بودیدش.. حالا امشب شب مرگتان است، ترجیح میدهید در خیال اینک او بهترین ادمیست ک در زندگیتان دیدهاید با شادی مرگ را در اغوش بکشید یا بفهمید ک اینها اصلا ب خاطر شما نبوده و این پرستار دلربایتان است ک اورا اینهمه مدت ب عیادت شما میکشاندهاست و مرگ شما هیچ فرقی برای دوستتان ندارد؟!
میشود برای جوابتان دلیل بیاورید؟!