هر روز در افکار مغشوشش
دنبال ِ غیر ِواقعیت هاست
توی خیالاتش کسی دارد
در واقعیت، واقعاً تنهاست
فاطمه اختصاری
پ ن: با این همه فکر، رحم کن و از خیالم برو...
هر روز در افکار مغشوشش
دنبال ِ غیر ِواقعیت هاست
توی خیالاتش کسی دارد
در واقعیت، واقعاً تنهاست
فاطمه اختصاری
پ ن: با این همه فکر، رحم کن و از خیالم برو...
روزهای بسیار مزخرفی بود، فاطمه پیام داد ک برویم عکاسی(انروزها تازه شروع کرده بودیم)، واقعا حوصله کسی را نداشتم، هیچکس میخواستم یک عالمه تنها باشم، گفتم ک نمیتوانم اما خودم تنها رفتم البته اگر امیرضا را یک ادم کامل حساب نکنیم... و فکر کنم هیچوقت ان عکس هارا ب کسی نشان ندادم...
انروزها بلد نبودم خیابان علوی کجاست و دقیقا کجای ان خانه های تاریخی قرار دارند، دفعه اولم بود ( در این تقریبا یکسال باید شیش باری خیابان علوی را زیرو رو کرده باشم و فکر میکنم بتوانم یک تور عکاسی مستند-معماری را درانجا هدایت کنم:)) خلاصه اینک در گوگل مپ سرچ کردم و اسکرین شات گرفتم و چون امیررصا تنها میماند اوراهم بردم، درحمام احمدسلطان (دقیق یادم نیست ک اسمش درست است یا نه) یک خانوم توریست ک فکر میکنم گفت از المان امده ب من خیره میشد و وقتی نگاهش میکردم رویش را ناشیانه برمیگرداند (این درمورد توریست هایی ک من دیدهانم عجیب است چون انها سرشان توی کار خودشان است و اصلا ب کسی کار ندارند) میخاستم بروم، نشستم، دوربین را گذاشتم توی کیف و باز متوجه شدم ک نگاهم میکند رفتم سمتش و از او پرسیدم ک از کجا امده بعد ب او خوش امد گفتم برای امدنش ب اینجا او از من درمورد دوربینم پرسید، از اینک معمولا کی ها ب انجا میروم و درمورد امیررضا... وقتی گفتم ک اسم پسرکی ک کنارم ایستاده امیررضاست خاست ک اسمش را تکرار کند اما اشتباه گفت، امیررضا تصیح کرد، باز اشتباه گفت دوباره امیرضا تصیح کرد و این روند چند بار تکرار شد تا اینک خانوم توریست بالاخره توانست امیررضا را در تلفظ اسمش راضی کند، امیر باهوش وقتی فهمید زبان هم را نمیفهمند ب نشانه تشکر چنان تعظیمی ب خانوم توریست کرد ک از خنده غش و ضعف رفت...
دیروز دوباره حالم گرفته بود و فرصت عکاسی کردن هم نبود، ب شخصه دیگر علاقه ای ب معماری عکاسی کردن ندارم اما نیم ساعتی ک وقت داشتم نمیتوانستم جایی جز یکی از خانه های تاریخی بروم... در اینروزها واقعا شلوغ است و اصاب ادم را برای عکاسی خورد میکند... یک اقای توریست حدودا ۲۷ ساله ک ب اندازه من گیج بود نطرم را جلب کرد... وقتی شما دلتنگ باشید این دلتنگی ب مغزتان میزند و هرادمی میتواند برایتان جذابیت های خاصی داشته باشد... چقدر دلم میخواست یک عکس از او داشته باشم... بعنوان یاداوری اینروزهای سخت یک پسرجذاب گزینه کاملا مناسبیست... باخودم گفتم حالا ک دوربین دستم است نمیشود این فرصت را از دست داد، هرچند در اینجای تنگ یک عکس خیلی مزخرف بگیرم، توی راهرو از او اجازه گرفتم ک ازش عکس بگیرم و بعد برای امدنش ب کاشان ب او خوش امد گفتم...
میبینید چگونه اول در فریم خانه و بعد در فریم عینکش حبس شده ام؟!
خدا را چ دیدی شاید وقتی خانوم و اقای توریست ب کشورشان برگشتند و خواستند یک سفرنامه بنویسند، دردفترشان درمورد دختری نوشتند ک عکاسی میکرد، غمگین و سردرگم بود و در اینگیلیسی صحبت کردن لنگ میزد
ببین که چقدر زندگی من بهم گره خورده، اینک من یک انسان مزخرفم قسمت بد ماجرا نیست اینک نمیخاهم ادم خوبی باشم ناجورش کرده
ولی خب چ تفاوتی میکند؟! تو ک نمیخاهی در این بیکران زندگی مرا رها کنی مگر نه؟! بگو ک فراتر از تصورم خوبی... منرا فقط بعنوان بی پناه ترین افریدهات بپذیر... بعنوان یک مجنون ک نمیداند باید با زندگی اش چ کند... و اصلا لیاقت این انتخاب شدن را دارد؟! بگو ک اشتباه نکردی،
بیا مرا در اغوش بگیر بیا باهم گریه کنیم، برای من گریه کنیم، بگو این نسیم خنک اغوش توست ک برایمان فرستادی... بیا... بیا و دوستم داشته باش... بیا و بگو ک هنوز عاشقی... هنوزم عاشقی؟! بگو ک عاشق تاب نمی اورد ناارامی های معشوق را...
دهان شو و با من حرف بزن... بعد گوش شو ومرا بشنو... ک من خستهام، بی پناه، بیا و پناهم باش...
اگر بخواهم جزئیات را ببینم، همه چیز پیچیده است...
من فقط میخواهم زندگی کنم...
ب من اجازه بده اشتباه کنم، اشتباهاتی ک تابحال کسی مرتکب نشده!
ک من طعم حسرت اشتباهات نکرده را چشیده ام...
نقل از ی بزرگی:
خجالت آور است تماشای کسی که آخر عمری,
خود را موشکافی می کند
و به این نتیجه می رسد
تنها چیزی که با خود به گور می برد
شرمِ زندگی نکردن است.
نشسته ام به امید دوباره دیدن ِ تو
در انتهای جهان فکر می کنم که دری ست...
پریده از وسط تنگ، ماهی کوچک
که فکر کرده که بیرون هوای خوب تری ست!
فاطمه اختصاری
تاب من ب صورت مایع از چشمانم خارج و تمام شد...
تو "کاش " منی...
اصلا میدانی... بعضی هایمان خلق میشویم تا برویم دنبال درد...
ما با درد معنا میشویم، درد با ما تعریف...
من از جایی خوردم ک هرگز فکرش را نمیکردم...
من یک اشتباه، ک در مکانی اشتباه، اشتباه اتفاق افتاد و تو درستترین حالت ممکن بودی...
دیروز شکیبا روز مردو بهم تبریک گفت و دلیلشم این بود
"از بس بدبختی کشیدیم دیگ مرد شدیم"
محمدرضا گف میره فوتبال میبینه، گفتم خوشبحالش من میرم شیمی بخونم، پرسید پشیمون نیسم ک ی سال موندم؟! گفتم چیزیو از دس دادم؟! تو ک رفتی دانشگا بگو من چیزیو از دس دادم؟! جوابمو نداد
بلند ب امیررضا میگم ک گوشیمو بده، بعد دوسه بار ک میگم و نمیده برمیگرده سمتم، خیلی حق ب جانب نگام میکنه و میگه: "طرار! چرا گوشیت انقد برات مهمه؟!"
دهنمو جلو جم صاف میکنه و ب کارش ادامه میده:/ مام شیش سالمون بوده بخدا:/
بار اول در کتاب درسی سال دوم دبیرستان شعری از سایه را خواندم و همانجا عاشقش شدم... چ کسی میتوانست ناامیدی را انقدر خوب توصیف کند جوری ک خودش راه را پیدا کند و برود در عمیق ترین جای قلبت خودش را پهن کند... از ان زمان تا امروز نه خیلی درموردش خواندهام و نه خیلی شعرهایش را( فقط شعرهای خیلی معروفش را خواندهام)...
اما همان کمی ک درموردش خواندهام و همان کم شعرهایی از او ک عاشقش شدم نشان میدهد او باید خیلی ماه باشد...
حالا این ادم ماه، عاشق یک ادم زیادی احساسی و تاحدی بی منطق (ب خاطر اینک این صفت را ب فرد مذکور نسبت دادم ب من خرده نگیرید) مثل شهریار بوده... رابطشان محشر است، عشق بینشان، صفای وجودشان، شعرهایی ک برای هم سرودهاند بی غل و غشیشان... چقدر حسرت میخورم ب این ادم های صاف و ساده وقتی باهم دوست میشوند، وقتی عاشق هم میشوند، حتی دلخوری هایشان... این متن یکی از مصاحبه های سایه است، تمنادارام تا اخر بخوانید :)
«…دوستی من با شهریار در حد دوستی نبود، عشق هم اگر بگیم، کمه… واقعا هم اون نسبت به من و هم من نسبت به او چنین احساسی داشتیم، ولی حالا که نگاه میکنم میبینم که من خیلی صادقانهتر و بیغل و غشتر اونو دوست داشتم، بیهیچ توقعی اونو دوست داشتم.
حزنی در نگاهش مینشیند.
گاهی مسائلی ازش دیدم که انتظار نداشتم، مثل بعضی برخوردهایی که با من کرد… به هر حال «چیز» بود.
سایه میگردد که یک لغت ملایم پیدا کند که در عین حال واقعیت احساسش را نشان دهد.
دوستی شهریار نسبت به صفای دوستی من نسبت به او یه جور غبارآلود بود. چی بگم. اون روز یکی از روزهای خیلی تلخ من بود.
زبانش گویا نمیگردد که تعریف کند.
داستان از این قراره که یه روز رفتم خونه شهریار دیدم بیدار نشسته. معمولا هر وقت میرفتم خونه شهریار، اون خواب بود. گفتم: سلام شهریار جان! دیدم سرشو پایین انداخته و هیچی نمیگه.(حرکت شهریار را تقلید میکند)… اگه خانوم مادرش درو باز نکرده بود من میگفتم لابد مادرش مرده که شهریار این طوری ماتم گرفته. منم با تعجب نگاش کردم. خب منم واقعا خیلی کلهشق بودم. شهریار که سهله اگه خواجه حافظ هم بود من سر خم نمیکردم پیشش، حالام همین طورم. اما حالا با نرمی رد میکنم اما اون وقتا خیلی جدی و کلهشق بودم… من به کسی بگم سلام اون جواب نده… هر کی میخواد باشه، ولش میکردم (با لبخند این حرفها را میگوید). اما حالا نه. دوباره سلام میکنم، سه باره سلام میکنم.
به هرحال گفتم سلام شهریار جان!دیدم بق کرده و سرشو پایین انداخته و نشسته. منم بق کردم و شروع کردم به تماشای در و دیوار (سایه دستانش را بر هم میگذارد و در و دیوار را نگاه میکند). بعد از سه چهار دقیقه زیرچشمی نگاهش کردم دیدم گوشه لباش تکان میخوره… این رمز شهریار بود، یعنی وقتی گوشه لباس میلرزید معلوم بود که یه چیزیش میشه. بعد یه مرتبه سرشو بلند کرد و به من گفت: تو چرا هر روز میآیی اینجا؟ (هنوز هم پس از سالها تلخی و سنگینی این پرسش شهریار از حالت چهره و لحن سایه تشخیص دادنی است) اگه جز شهریار هر کس دیگهای بود من پا میشدم و درو به در میزدم و میرفتم… آخه من جایی نمیرم که کسی به من بگه چرا هر روز میآیی اینجا. من با تعجب نگاش میکردم… شروع کرد به داد و بیداد و گفت که: من مالک نیستم که تورو مباشرم کنم، من وزیر نیستم که تورو معاونم کنم و از این چیزهای مسخره دنیوی به اصطلاح، من فقط حیرت کرده بودم که چهشه شهریار؟ خل شده!… هی گفت، هی گفت… من به شما گفتهام دیگه، اصلا رفتن پیش شهریار برای من یک پناهگاه بود. اساسا چند چیز بود که من هر مصیبتی رو با اونها میتونستم تحمل و فراموش کنم:
یکی پیش شهریار میرفتم و یکی بیلیارد بازی میکردم. گاهی روزی چهارده ساعت بیلیارد بازی میکردم و در اون بازی بیلیارد میتونستم مرگ مادرمو فراموش بکنم، هر ناکامی رو فراموش بکنم، وقتی بیلیارد بازی میکردم انگار که مسخ شده بودم، انگار که ذهن و حافظه من از من گرفته شده بود، فقط بازی میکردم. حالا توجه کنید که شهریار که به زعم من پناهگاه منه اون هم پناهگاهی که من از سالها پیش با شعرش آشنا هستم، عاشقانه شعرشو دوست دارم و خودشو هم دیدم که آدمییه فوقالعاده لطیف، فوقالعاده مهربان و فوقالعاده نیکخواه، داره با من این طور برخورد میکنه… هی گفت و گفت و گفت، من فهمیدم که چه بلایی داره به سرم میآد، ظاهرا یک لحظه شهریار سرشو بلند کرد و دید که من زار زار (الف «زار زار»را باید کشیده کشیده بخوانید) دارم ساکت گریه میکنم. از اون گریهها.(دستش را به صورتش میکشد) من کاملا حس میکردم که صورتم خیسه. نمیدونید چه حالی داشتم… یه وادادگی عجیب، یه بیکسی مطلق، وای وای، یک آدم غریب. یه آدم بیکس که اصلا نمیفهمه که چرا اینجا اومده و اینجا نشسته! (چشمانش تر شده است).
شهریار ظاهرا سرشو بلند کرد و دید که من دارم گریه میکنم… ببینید یه تشکچه توی اتاق بود مثلا به عرض ۹۰ سانت، اتاق تنگی هم بود، یه تشکچه دیگه هم به عرض ۹۰ سانت کنارش بود. یه سفرهای هم به عرض یه متر جلوش پهن بود […] شهریار یه مرتبه ساکت شد…[…] از روی سفره پرید زانوهای منو گرفت، میلرزید واقعا تمام تنش میلرزید. حالا هی زانو و مچ پامو ماچ میکنه و میگه منو ببخش، تو که میدونی من دیوانهام.
لبخند محوی بر لبان سایه نشسته است، فکر میکنم صداقت ومهربانی بیغش شهریار را در ذهنش مزه مزه میکند.
حالا من دستمو میزارم به سینه شهریار و اونو پس میزنم و هی میگم: ولم کن شهریار، برو شهریار ـ دیگه شهریار جان هم نمیگم و فقط میگم شهریار ـ … من زور دستم زیاده […]ظاهرا یه بار هم شهریار رو زیادی فشار دادم که طفلک افتاد اون ور. حالا خوب شد رو چراغ نیفتاد! بعد دیدم که شهریار رفت سر جاش و داره زار گریه میکنه.
بعد دوباره اومد منو بغل کرد و بوسید... (سایه نشان میدهد که شهریار را پس میزند) و میگفت: تو که میدونی من دیونهام منو ببخش. بعد دید نمیتونه منو آروم کنه رفت سر جاش نشست و سه تارو دستش گرفت شروع کرد به ساز زدن… شور زد، خوب یادمه!
سایه انگار دارد خاطره ساز شهریار را مرور میکند… دیگر حزن و بهتی در نگاه و صدایش نیست، هر چه هست بهجت و رضایت است…
دیگه صحبت موسیقی جلو اومده دیگه (سرش را تکان میدهد)شما نمیدونید رابطه من با موسیقی چه جوریه، یه بحث دیگه است، شعر و همه چیز در برابر موسیقی از چشمم میافته. شهریار شروع کرد به ساز زدن و منم شروع کردم به آواز خوندن… یه آوازی که بغض جلوی صداتونو میگیره… «بگذار تا بگریم چون در ابر بهاران» غزل سعدی. او ساز زد و من آواز خوندم و بعد هم هین جوری ساکت نشستم (چشمش را به زمین میدوزد) شهریار هم ساکت نشسته بود و فقط گریه میکرد و گاهی یک هق هق آرومی هم میکرد.
من یک مقداری نشستم، نمیدونم چقدر طول کشید، کوتاه بود. در هر صورت حالا ساعت چهار، چهار و نیم بعدازظهره. خب من تا ساعت یازده، دوازده، یک ، دو بعد از نصف شب گاهی هم اگه صبا بود بیشتر مینشستم. بعد پا شدم گفتم شهریار برم دیگه.
شهریار یه نگاهی (سایه تمنای نگاه شهریار را نشان میدهد) به من کرد و پا شد و من هم راه افتادم. شهریار وقتی دید من راه افتادم سمت در، دنبال من اومد و گفت: میدونم که میری و دیگه نمیآی… من هیچی نگفتم. حتی برنگشتم نگاش کنم. از در که رفتم بیرون تازه گریهام شروع شد، اون گریهای که دلم میخواست. گریه سیر، گریه دیوانهها (به گریه میافتد) ساعت تازه پنج بعدازظهره، حالا من دیگه کجا برم، من تا نصفه شب خونه شهریار بودم و بعد میرفتم خونه و میخوابیدم. حس میکردم که دیگه شهر خالیه، هیچ چیزی نیست، نه مکانی، نه زمانی و نه موجودی. رفتم مثل دیوانهها چند ساعت تو خیابانها راه رفتم. خودمو آروم کنم نشد. در حالی که من در هر حالتی زود میتونم به خودم مسلط بشوم. رفتم خونه و خیلی هم دیر خوابم برد و صبح هم از خونه زدم بیرون. قصد داشتم دیگه پیش شهریار نرم اما شهر برام غریب بود… همه جا غریب بود.
با لبخند غمآلودی میگوید:
بالله که شهر بیتو مرا حبس میشود … دیگه نمیدونستم چی کار کنم. آخه صبح که پا میشدم میدونستم که باید این چند ساعتو بگذرونم تا ساعت دو بشه برم پیش شهریار. صبح هم که نمیرفتم خونهش واسه این بود که میدونستم خوابه، نمیتونستم هشت ساعت، ده ساعت بشینم تا آقا از خواب پاشه که. به هرحال اون روز تا غروب تو خیابونا سرگردان راه رفتم، نمیدونم چی کار کردم […] خلاصه شب که رفتم خونه، خالهام گفت که: آقای شهریار اومده در خونه.
سایه چشمهایش را میبندد و نفسش را حبس میکند و هول کرده ادامه میدهد:
اصلا من وحشت کردم، شهریار مگر میتونه از خونه بیرون بیاد...
خالهام گفت:آقای شهریار گفت که به سایه جان من بگید که اگه فردا نیاد، من میآم تو کوچه همین جا میشینم! (میخندد)صبح رفتم خونهش. خب منم دلم پر میزد براش. اونم مثل این که گناهی کرده و خجالت میکشه سرشو پایین انداخت (ادای شهریار را در میآورد) بعد از چند لحظه گفت: دیروز نیامدید؟(غش غش میخندد) نیامدید؟ هه! من نگاهی (از چشمان سایه بر میآید نگاه ملامتبار عتابآلود بوده) کردم و بعد گفت: یهشعر عرض کردم، معمولا میگفت یک غزل عرض کردم. اما اینبار خیلی با شرمندگی گفت شعر عرض کردم. مثلا این که یه وسیله عذرخواهیه. گفتم بخون شهریار جان! تا گفتم شهریار جان فهمید که دیگه صفا شده. توی دیوان شهریار یه شعری هست به اسم «اشک مریم» که برای این واقعه ساخته[…]
دوشم که بدگمانی چون اهرمن به جان تاخت/ حورم به دیده دیو و طاووسم اژدها بود
مهد فرشته من شد آشیان دیوی/ کو را نه آب شرمی در چشمه حیا بود
آهو نگاه من خود خاموش و طاق ابرو/ دیوار چین کشیده کاین تاختن خطا بود
با لبخند تحسینآمیزی میگوید:
میبینید چین و خطا و ختنی که در تاختن است رو چه خوب کنار هم آورده.
بهتر که گوش جانم کر بود ورنه آن چشم/ در هر نگاه سردش یک سینه ناسزا بود
ناگاه اشکش آمد، شاهد که آن نگارین/ سرحلقه وفا و سرچشمه صفا بود
در پایش اوفتادم، او نیز گریه سر داد/ این بار گریه دیگر درد مرا دوا بود
اشک طبیب دل را با شوق میمکیدم/ بیمار جان حریص این شربت شفا بود
بیگانه خوانده بودم چشمی که اشک شوقش/ از شیر مادرم بیش با جانم آشنا بود
یاد از بیان حافظ، آری که حالتی رفت/ الحق مقام قدس و محراب کبریا بود
آنگه به شعر سعدی برداشت مایه شور/ شوری که بوی هجران میداد و جانگزا بود
«بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران»/ این نغمه فرافش با من دگر جفا بود
من هم به ناله ساز از پی دویدمش باز/ اما ز شرمساری این ناله نارسا بود
از این که سوءظن خاست، اما به رنجش دوست/ در خانه دل ما هم جشن و هم عزا بود
ماهم به جزم آن شب رفت و دگر نیامد/ شاید که این عقوبت جرم مرا جزا بود
اما از اشک پرسم کان نازنین چگونه/ با آن صفای گوهر رنج مرا رضا بود
آری به روز موعود تا پشت در دویدم/ منظور من نبود و محبوب من «صبا» بود
دریافتم که هجران کار قضاست با من/ وین مایه تسلی جبران آن قضا بود
سایه به اینجا که میرسد با بغض میگوید: «واقعا چه بد کردم»و میزند به گریه. «چقدر آدمیزاد خودخواهه…» انگار دارد با خودش دعوا میکند: «برای چی اینهمه خودخواهی، حالا مگه چی میشد اگه فرداش میرفتم خونهاش؟»
گفتم صبا کجایی (با گریه) آخر گداخت جانم/ با این گشادبازی نتوان حریف ما بود
آمد صبا و بازم از وجد حالتی رفت/ کز سور و ساز و رقت غوغای کربلا بود
دل گفت ماه من داشت بر سر هوای استاد/ گفتم به مکتب عشق طفلی گریزپا بود
این بیت اشاره داره به اون روزهایی که هنوز صبا رو ندیده بودم و دوست داشتم که ببینمش.
اشکم دوباره میزد آبی به آتش، آری/ صد ره گر از ندامت اشکم روان روا بود
ای غم بیا بگرییم بازم تو یار غاری/ شادی اگرچه گل بود بیمهر و کم بقا بود
باری گرم بسوزد از تاب و درد هجران/ باز از دلم نیاید گفتن که بیوفا بود
این قصه شهریارا شایان نقش بستن/ بر طاق عرش سیمین با سوده طلا بود
شعر که تمام میشود میگوید:
خوب ساختهها! خیلی ساه و صمیمی قضیه رو تعریف کرده.
اون روز که شما به خانه شهریار نرفتید گویا صبا اونجا بوده...
آره بعد هم برای صبا گفته که من دیروز چنین دسته گلی به آب دادم... شهریار بدتر از من بیطاقت بود برای موسیقی. همیشه باهاش دعوا میکردم که بابا نخون بذار ساز صبا رو بشنویم... اما بیطاقت بود.
چند لحظهای سکوت میکند.
... همیشه با خودم فکر میکنم که چرا همون یه روز رو هم پیش شهریار نرفتم و بیخود اذیتش کردم... یا میبایست دیگه نمیرفتم و یا اگه میخواستم برم همون فرداش هم باید میرفتم، نه اون ... رو اذیت میکردم نه خودم تو خیابونا سرگردان میشدم...»
پ ن: حتمن حتمن بعدا بیشتر درباره احساسم ب شعرهای سایه مینویسم:) بلک این فوران احساس ها در من ارام بگیرند:))