داروگ

قاصد روزان ابری، داروگ! کی میرسد باران؟!

داروگ

قاصد روزان ابری، داروگ! کی میرسد باران؟!

۳ مطلب با موضوع «درگیری های داستان واری» ثبت شده است

چقدر دلم برای یک دوست داشتن ساده لک زده, یک دوست داشتن ساده با ریتم ثابته تق.. تق.. تق.. نه از این دوست داشتن ها ک ریتم تق تق تق.. تق......... تق تق...   دارند... دوست داشتن ابدی, بی اندازه, بدون ترس

مثلا دوست داشتن یک پیرمرد ک هرروز بعد از ظهر در کافه ای ک تو هم گاهی ب ان سر میزنی سیگار میکشد و قهوه میخورد... 

کم کم برایت از خاطراتش تعریف میکند و تو محو موهای لطیف یکدست سفیدش میشوی... 

برایت میگوید ک جوانیش را در مثلا المان, نقاش بوده بعد سیگارش را یک پک میزند و تو محو چشمان خاکستری شادش میشوی... 

برایت میگوید فریده خانوم ک سرطانش عود کرد, دلش میخواست برگردد تا نمرده خانه پدری اش را دوباره ببیند, این میشود ک باهم برمیگردید, بعد ب سیگارش یک پک میزند و تو فکر میکنی حتما خیلی فریده خانوم را دوست دارد... 

برایت میگوید فریده خانوم ک مرد, دیگر دلش نمی امده ک برگردد, بگوید مملکت غریب بدون فریده خانوم اصلا نمیشود بغد سیگارش را دود کند و تو فکر کنی ک چه خوب ک دلش نیامده برگردد...

 حالت ک خوب نباشد بپرسد چرا و تو برایش بگویی ک اینروزها سخت میگذرد... اوهم بخندد, بلند بخندد و سیگارش را دود کند و تو فکر کنی ک اگر دنیا تمام شود دلت میخواهد همینجا تمام شود وقتی یک پیرمرد برایت از خاطراتش میگوید و تو فقط فکر میکنی... فکر میکنی ک احتمالا ب یک نوع خاص ولی ساده از عشق دچار شدی... عشقی ک هم ریتمش را دوست داری هم همیشگی بودنش!

دلم بی اندازه برای یک دوست داشتن اینشکلی لک زده

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۶ ، ۱۶:۰۱
میم. طرار

با کتاب و جزوه هات ور میرفتی, تحمل اینهمه سکوت برام مشکل بود گفتم:

" اینجارو ببین نوشته هر فرد ب طور میانگین تو زندگیش از کنار ۳۶ تا قاتل رد میشه "

و طبق عادت معمولم دهنمو یک متر واکردم تا نشون بدم خیلی هیجانزدم

و تو انگار ک یکی دم گوشت گفته باشه "تو شیلی دوازده نفر ب قیمت کنسرولوبیا اعتراض کردن" خیلی بی تفاوت و تا کمی هم موقرانه نگام کردی و بهم گفتی

پس باید از این ب بعد بیشتر بگم مراقب خودت باش!


یک پی نوشت طولانی:

ما ب اندازه ی کافی برای همه چیز روح و ذهنمان را درگیر کردیم, خرد شدیم و دوباره خودمان را ساختیم, لطفا اگر دوستتان داشتیم بگذارید با خیال راحت عاشقتان باشیم 

همانطور ک یک فرمانده بعد از کشتن و زخمی شدن احتیاج دارد شمشیر و سپرش را بیندازد ب گوشه ای و زیر درخت گریه کند... اگر دوستتان داشتیم درختی باشید ک برای دوست داشتنش احتیاجی نیست بجنگیم... 

ما از جنگیدن خسته شدیم...

 برعکس ادمها ک دست نیافتنی هارا دوست دارند, عاشق انهاییم ک دوست داشتنشان راحت است, بدون دغدغه است... 

مثل گلها ک فقط میشود بوییدشان, مثل سیب های ترد ک فقط میشود گازشان زد و مثل ستاره ها ک فقط میشود درشان غرق شد, ادمهایی ک فقط میشود باخیال راحت دوستشان داشت...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۶ ، ۲۰:۴۲
میم. طرار


نشسته بود روبرویم

نشسته بودم روبرویش


گفت:

مث این میمونه ک ی مادر بخواد بچه پنج سالشو ی سال تو یک اتاق سه متری نگه داره و مجابش کنه بازی کردن و شلوغ کاری رو بذاره برا وقتی ک ب ی خونه‌ی بزرگتر رفتن و برای اروم کردن بچه بیتابش باهاش بازی های نشستنی انجام بده...


خندیدم و گفتم تو مادری یا بچه؟!


گفت من درگیری مادرو بچه‌م


گفتم تو هم از بچه لجبازتری هم بیتاب تر...


شانه هایش را بالاانداخت و گفت شاید...


گفتم 

میخوای بگی نمیتونی به بچه پنج ساله‌ت بفهمونی ک فعلا نمیتونه بازی کنه، خب چطوره بهش بگی ک اگ این چن وقت رو تو این جای کوچیک سر کنه ی خونه بزرگ انتظارشو میکشه...


ب صندلی تکیه داد، اه بلندی کشید و ب یکجایی ک فکر میکنم بین پاهای من بود خیره شد..

از این ساکت شدنش میترسیدم از این خیره شدن هایش... میفهمیدم فکرش اورا ب جاهای ناامنی میبرد..

ب بچه ای فکر میکردم ک گوشه ی یک اتاق سه متری کز کرده است، ب مادری ک از ناارامی های بچه ی پنج ساله اش ناارام است، ب او ک نمیدانستم باید برای ارام کردنش چ بگویم...

گوشی ام زنگ خورد ب صفحه گوشی نگاه کردم بعد ب او، 

گفتم ببخشید باید...

نگذاشت حرفم تمام شود لبخند زد و گفت نه نه اصلا اشکال ندارد

 از اتاق رفتم بیرون فک کنم چهل دیقه ای صحبت کردنم طول کشید، برگشتم از او خبری نبود... 

خاستم زنگش بزنم ک گوشی در دستم لرزید...


هی! بچه خیلی بیقراری میکرد من رفتم ببینم میشه مامانشو راضی کنم ی امشب بچه‌شو ببره شهربازی یا نه!


با خودم گفتم شب های دیگر با این خانواده کوچک چه خواهی کرد!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۰۵
میم. طرار