خیلی سال پیش، شاید بیشتر از شیش سال پیش زندگی ارنست همینگوی را از زبان خودش میخواندم، یک کتاب از داستان های کوتاهش بود ک اولش زندگینامه همینگوی از زبان خودش در ان نوشته شده بود... الان ک ب کتاب فکر میکنم هیچکدام از داستانها یادم نیست، موضوعش یادم نیس، شخصیت ها یادم نیستند، هیچ چیز... اما این یادم مانده ک همینگوی نوشته بود پدرش به او یاد داده بود سوت بزند، درواقع ب او یاد داده بود هروقت حالش خیلی بد است سوت بزند... چرا یادم مانده بود؟! چون دقیقا احساس انموقع را ب یاد دارم وقتی جمله را خواندم و حالا هنوز هم نمیدانم با واژه چگونه ان احساس را بیان کنم...
دارم فکر میکنم انروزها از چی ناراحت بودم؟!
حالا وقتی ناراحتم برای خودم یک اهنگ محزون انگیلیسی میخوانم، این ترانه دیدو ک میگوید چای دارد سرد میشود و من نمیدانم برای چه از خواب بلند شدم
یا اهنگ انیمیشن فروزن، با خودم تصور میکنم ک یک کودک کنارم نشسته و دارم برایش این اهنگ را میخوانم و ب او میگویم این شبیه داستان زندگی منست
یا اهنگ انهشرلی : برای قلب و ذهن، نادیده گرفتن نوعی مهربانبست
و جدیدن ان اهنگ لالالند ک میگوید چ کسی میداند شاید این اغاز یک چیز خارق العاده باشد، رویاهایی ک نتوانستم ب حقیقت تبدیل کنم
قراری با خودم نگذاشتم ک وقتی حالم خیلی بد است اهنگ انگلیسی برای خودم بخوانم، ب خودم ک امدم دیدم عادتم شده، یاد همینگوی افتادم با این تفاوت ک او پدرش سوت زدن را یادش داد ولی من همیشه خودم بودم...
پن: چرا اهنگهای انگلیسی حزن و همدردیشان انقدر زیبا ب جان ادم مینشیند...؟! جای این اهنگها در زبان خودمان چقدر خالیست...