هروخ بازی تیمای خارجه به علی میگم چجوری میتونین طرف ی تیم باشین، من دلم با همهس :)
هروخ بازی تیمای خارجه به علی میگم چجوری میتونین طرف ی تیم باشین، من دلم با همهس :)
چرا همیشه لذت کارایی ک نباید بکنیم بیشتره حتی اگ خیلی کم و کوچیک باشه؟!
ببخشید ک اونقد ک ازم انتظار دارین خوب نیسم!:)
یک مدتیه عجیب حوصله دوستامو ندارم، دوستام ک هیچ دخترداییام ک باشون بزرگم شدم حتی... قبلنا پرپر میزدم باشون برم بیرون الان بگن بیا بریم صدجور بهونه الکی ک نمیتونم...
من همیشه فکر میکردم باید با ی ادمی دوس باشم ک سطح فکریش یا درحد منه یا بیشتر، تو دوستی صداقت داره و اهل زرنگ بازی نیس و از همه مهمتر دنیارو از زاویه دید ی دیوونه مث من میبینه، اونوخته ک من از دوستی با این ادم خوشحال خواهم بود و خب هیشکودوم دوستام این ویژگیو ندارن
امروز داشتم با ی دوستام حرف میزدم...
اون راجع ب رابطش گف و مشکلات... بعد ک حرفاش تموم شد شرو کردم حرف زدن و راه حل دادن... اون گف چقد خوشحاله ک باهام حرف زده و کاش طرفشم ی رفیق مث من داش... خندیدم و گفتم اگ بخواد باهاش حرف میزنم..
غرض از این حرفا رسیدن ب این نتیجه کلی بود ک کمک کردن ب دیگران احساس مفید بودن میاره، احساس مفید بودن خوشحالی میاره و همینک ی نفر از بودنت خوشحاله عالیه، همین! مهم نیس ک زرنگ بازی درمیاره یا نه...
بیایم قبول کنیم هممون ب این احساس ارزشمند بودن احتیاج داریم!
بدترین قسمتش اینست ک از ترس هایت فرار کنی...
فکر میکنی بالاخره یکجایی میتوانی قالشان بگذاری اما نمیشود...
انها دنبالت میکنند و تعدادشان زیاد میشود... خسته میشوی برمیگردی ب عقب نگاه میکنی، تو از نفس افتادی اما انها انگار تازه شرو کرده اند...
خسته میشوی، دیگر نای فرار کردن نداری... میرزند سرت، تمام ترسهایت میریزند سرت...
ریخته اند سرم، دارم درانها غرق میشوم... ریخته اند سرم و مرا میزنند، گریه ام مبگیرد...
هر روز در افکار مغشوشش
دنبال ِ غیر ِواقعیت هاست
توی خیالاتش کسی دارد
در واقعیت، واقعاً تنهاست
فاطمه اختصاری
پ ن: با این همه فکر، رحم کن و از خیالم برو...
روزهای بسیار مزخرفی بود، فاطمه پیام داد ک برویم عکاسی(انروزها تازه شروع کرده بودیم)، واقعا حوصله کسی را نداشتم، هیچکس میخواستم یک عالمه تنها باشم، گفتم ک نمیتوانم اما خودم تنها رفتم البته اگر امیرضا را یک ادم کامل حساب نکنیم... و فکر کنم هیچوقت ان عکس هارا ب کسی نشان ندادم...
انروزها بلد نبودم خیابان علوی کجاست و دقیقا کجای ان خانه های تاریخی قرار دارند، دفعه اولم بود ( در این تقریبا یکسال باید شیش باری خیابان علوی را زیرو رو کرده باشم و فکر میکنم بتوانم یک تور عکاسی مستند-معماری را درانجا هدایت کنم:)) خلاصه اینک در گوگل مپ سرچ کردم و اسکرین شات گرفتم و چون امیررصا تنها میماند اوراهم بردم، درحمام احمدسلطان (دقیق یادم نیست ک اسمش درست است یا نه) یک خانوم توریست ک فکر میکنم گفت از المان امده ب من خیره میشد و وقتی نگاهش میکردم رویش را ناشیانه برمیگرداند (این درمورد توریست هایی ک من دیدهانم عجیب است چون انها سرشان توی کار خودشان است و اصلا ب کسی کار ندارند) میخاستم بروم، نشستم، دوربین را گذاشتم توی کیف و باز متوجه شدم ک نگاهم میکند رفتم سمتش و از او پرسیدم ک از کجا امده بعد ب او خوش امد گفتم برای امدنش ب اینجا او از من درمورد دوربینم پرسید، از اینک معمولا کی ها ب انجا میروم و درمورد امیررضا... وقتی گفتم ک اسم پسرکی ک کنارم ایستاده امیررضاست خاست ک اسمش را تکرار کند اما اشتباه گفت، امیررضا تصیح کرد، باز اشتباه گفت دوباره امیرضا تصیح کرد و این روند چند بار تکرار شد تا اینک خانوم توریست بالاخره توانست امیررضا را در تلفظ اسمش راضی کند، امیر باهوش وقتی فهمید زبان هم را نمیفهمند ب نشانه تشکر چنان تعظیمی ب خانوم توریست کرد ک از خنده غش و ضعف رفت...
دیروز دوباره حالم گرفته بود و فرصت عکاسی کردن هم نبود، ب شخصه دیگر علاقه ای ب معماری عکاسی کردن ندارم اما نیم ساعتی ک وقت داشتم نمیتوانستم جایی جز یکی از خانه های تاریخی بروم... در اینروزها واقعا شلوغ است و اصاب ادم را برای عکاسی خورد میکند... یک اقای توریست حدودا ۲۷ ساله ک ب اندازه من گیج بود نطرم را جلب کرد... وقتی شما دلتنگ باشید این دلتنگی ب مغزتان میزند و هرادمی میتواند برایتان جذابیت های خاصی داشته باشد... چقدر دلم میخواست یک عکس از او داشته باشم... بعنوان یاداوری اینروزهای سخت یک پسرجذاب گزینه کاملا مناسبیست... باخودم گفتم حالا ک دوربین دستم است نمیشود این فرصت را از دست داد، هرچند در اینجای تنگ یک عکس خیلی مزخرف بگیرم، توی راهرو از او اجازه گرفتم ک ازش عکس بگیرم و بعد برای امدنش ب کاشان ب او خوش امد گفتم...
میبینید چگونه اول در فریم خانه و بعد در فریم عینکش حبس شده ام؟!
خدا را چ دیدی شاید وقتی خانوم و اقای توریست ب کشورشان برگشتند و خواستند یک سفرنامه بنویسند، دردفترشان درمورد دختری نوشتند ک عکاسی میکرد، غمگین و سردرگم بود و در اینگیلیسی صحبت کردن لنگ میزد
ببین که چقدر زندگی من بهم گره خورده، اینک من یک انسان مزخرفم قسمت بد ماجرا نیست اینک نمیخاهم ادم خوبی باشم ناجورش کرده
ولی خب چ تفاوتی میکند؟! تو ک نمیخاهی در این بیکران زندگی مرا رها کنی مگر نه؟! بگو ک فراتر از تصورم خوبی... منرا فقط بعنوان بی پناه ترین افریدهات بپذیر... بعنوان یک مجنون ک نمیداند باید با زندگی اش چ کند... و اصلا لیاقت این انتخاب شدن را دارد؟! بگو ک اشتباه نکردی،
بیا مرا در اغوش بگیر بیا باهم گریه کنیم، برای من گریه کنیم، بگو این نسیم خنک اغوش توست ک برایمان فرستادی... بیا... بیا و دوستم داشته باش... بیا و بگو ک هنوز عاشقی... هنوزم عاشقی؟! بگو ک عاشق تاب نمی اورد ناارامی های معشوق را...
دهان شو و با من حرف بزن... بعد گوش شو ومرا بشنو... ک من خستهام، بی پناه، بیا و پناهم باش...
اگر بخواهم جزئیات را ببینم، همه چیز پیچیده است...
من فقط میخواهم زندگی کنم...
ب من اجازه بده اشتباه کنم، اشتباهاتی ک تابحال کسی مرتکب نشده!
ک من طعم حسرت اشتباهات نکرده را چشیده ام...
نقل از ی بزرگی:
خجالت آور است تماشای کسی که آخر عمری,
خود را موشکافی می کند
و به این نتیجه می رسد
تنها چیزی که با خود به گور می برد
شرمِ زندگی نکردن است.
نشسته ام به امید دوباره دیدن ِ تو
در انتهای جهان فکر می کنم که دری ست...
پریده از وسط تنگ، ماهی کوچک
که فکر کرده که بیرون هوای خوب تری ست!
فاطمه اختصاری