شما که سواد داری ، لیسانس داری ، روزنامه خونی
با بزرگون می شینی، حرف میزنی ، همه چی می دونی
شما که کله ت پره ، معلّم مردم گنگی
واسه هر چی که می گن جواب داری ، در نمی مونی
بگو از چیه که من ، دلم گرفته؟
راه میرم دلم گرفته ، می شینم دلم گرفته
گریه می کنم ، می خندم ، پا میشم، دلم گرفته
من خودم آدم بودم ، باد زد و حوای منو برد
سوار اسبی بودم که روز بارونی زمین خورد
عمر من کوه عسل بود ولی افسوس
روزای بد انگشت انگشت اونو لیسید
بعد نشست تا تهشو خورد ....
یک غم خداحافظی ب دلم مانده...
اقای ح با ان چشم های سبز شاد و ان سیبیل هایی ک شبیه راننده کامیون هایش میکرد و خنده هایی ک از عمق جانش می امدند...
انقدر عاشقانه درس میداد و انقدر پدرانه دوستمان داشت ک هرگز فک نمیکردم تا این حد دلم برای صبح هایی ک ب خاطر ۶ از خواب بلند شدن زمین و زمان را ب فحش میکشیدم تنگ شود...
دلم برای جوک های بی مزه اش تنگ میشود, برای خاطراتش, برای حرفهایی ک بما بلندپروازانه فکر کردن را یاد میداد, علایق خاصش, منش متفاوتش
دلم یک خداحافظی طولانی میخواست, یک جمله ک بتواند حجم زیاد دوست داشتن در منرا بیان کند, یک جمله ک بگوید اقای ح متاسفم بابت اینک نمیتوانم انتظاراتتان از خودم را براورده کنم, غم این خداحافظی ک اتفاق نیوفتاد برای همیشه در دلم خواهد ماند... مردی با چشمان سبز, هیکل درشت, صدای خنده های جذاب و سیبیل هایی ک شبیه راننده کامیون هایش میکرد... دلتنگی ک با بغل کردن جزوه ریاضی هم تمام نخواهد شد...
همه جوره ادم درستی بود, همه جوره
اقای ح بی اندازه دوستتان دارم و متاسفم بابت اینک انتظاراتتان را نابود خواهم کرد...
چقدر دلم برای افرین گفتم هایتان ک همزمان سرتان را با گفتنش تکان میدادید تنگ میشود... چقدر زیاد... هنوز هم دلم میخواهد سوال های ریاضی ب من بدهید تا حلشان کنم!
پ ن:صورتم خیس میشود وقتی بهشان فکر میکنم :(
حالم ک خیلی بد باشه و اوضام خیط خیط میرم پش بوم خونمون... این مدت زیاد میرم البته الان کیف نمیده... شبایی ک بارون اومده باشه محشره...عالیه...هیچیو با حس تنهایی اونموقع زیربارون و هوای سرد و سویشرت قرمزه ی مامان و هندزفری و اهنگام و نگا کردن ب اسمون عوض نمیکنم... داشتم میگفتم
الان خیلی کیف نمیده فقط میرم ک تنها باشم... میدونین ک برام ی جور پناهگاهه... داشتم میرفتم ک مامان پرسید کجا میرم و جوابشو دادم... مامان چادر نمازشو پرت کرد و وقتی گفتم برا چی گفت شاید همسایه روبرویی اومده باشه پش بوم چادرو سرت کن...
تو دلم گفتم کودوم خری الان میره پش بوم خونشون. چادرو برداشتم و گذاشتم رو نرده... رو پش بوم ناخوداگاه ب پش بوم همسایه روبرویی نگا انداختم ک ببینم هس یا نه, ملومه ک نبود ولی از خودم پرسیدم اگ میبود چی؟!... ی تیشرت توسی تنم بود با پنگوعنای گنده عروسکی و شلوارک گشاد ابی... از تصور اینک مرد همسایه دختر سنگین و باوقار و مودبی ک من باشمو و تولباسای توخونه ای بچگونم ببینه خندم گرفت... الانم هروخ این تضاد محشرو تو ذهنم مرور میکنم بهش میخندم...
براهمین وسوسه شدم برا اینک ببینم واقعا واکنشش چیه زنگ بزنم خونه همسایه و بگم
"ببخشید ی دختر با شلوارک گشاد ابی رو پش بوم خونه همسایه وایساده انگار با شما کار داره"
حس میکنم هیچی قرار نیس درست شه
من هیچی ندارم! هیچی! طبق روال باید تو این ۱۸ سال ی غلطی کرده باشم...
هیچی درست نمیشه
این شعر سهرابو تازه خوندم
تو مرا ازردی...
ک خودم کوچ کنم از شهرت...
تو خیالت راحت!
میروم از قلبت...
میشوم دورترین خاطره در شبهایت
تو ب من میخندی و ب خود میگویی.. باز می آید و میسوزد از این عشق ولی... برنمیگردم، نه!
میروم انجا ک دلی بهر دلی تب دارد
عشق زیباست و حرمت دارد
خدایی چجوری دلشون میومده سهرابو اذیت کنن!
پن: اهنگ انگلیسی باشه معنیدار باشه، سراغ ندارین؟! انقد ادل گوش دادم گوشیم فوشم میده
یکی تو زیر پست اینستاش خواسته بود ی توصیفی از عشق داشته باشه و اونو اینجوری نوشته بود ک وقتی هواپیما بالای دریا داره پرواز میکنه انعکاس تصویر اسمون تو دریا باعث میشه خلبان نتونه اسمونو از دریا تشخیص بده و تنها راه ادامه ابزارای مسیریابین و اگ احیانا خراب شده باشن ممکنه خلبان ب سمت دریا بره و سقوط کنه درحالیک فک میکرده داره اوج میگیره یا انقد نتونه مسیرو تشخیص بده ک سوختش تموم شه و بازم سقوط! نویسنده گف ادم وقتی عاشقه عقلش ک همون ابزار مسیریابیه از کار میافته، توصیف قشنگی بود نه؟!
حالا من با خوندن این پست یاد ی چیز خیلی مسخره افتادم و اونم اینه ک وقتی میخوابم، اون اولاش ک ادم نه خوابه نه بیدار ینی کمکم داره خاموش میشه، ذهن بیمارم ازم میپرسه: هی مریم(شما همون طرار بخونید) الان کودوم طرفی خوابیدی؟!
و من همونجور ک نیمه خوابم و چشام بسته هی فک میکنم ک کودوم طرفی خوابیدم؟! روبه کمد یا رو ب میزم؟! و جالب اینجاست ک هیشوخ تاحالا جوابشو پیدا نکردم! تازه اگ رو تختم نباشم ک قضیه بدترم میشه چون من تو حالت نیمه خاموش باید فک کنم در راستای محور ایکسم یا محور y! اینه ک چشامو باز میکنم و هوشیار میشم و مغزم جوابشو میگیره و ساکت میشه و من درحالیک ب مغزم فوش ناموسی میدم(من فوش بد خارجی بلدم:)) دوباره سعی میکنم بخوابم...
جالب اینه ک من اینو واسه نویسنده پست کامنت دادم البته ن ب این فصیحی
شمام همچین تجربهای داشتین یا من خودمو متقاعد کنم ک روانیم؟!
پن: دعام کنین دعام کنین دعام کنین!
نمیتونم واقعا نمیتونم ادامه بدم
از هیچکس، هیچ کاری ساخته نیس، هیچکس نمیتونه کمکم کنه
هی مگ اونا خونواده ی من نیسن؟! پریشانی تو تمام من مشهوده حتی اگ معمولی باشم حتی اگ بروم نیارم ملومه مگ نه؟! پس جرا کمکم نمیکنن؟! نمیفهمن یا نمیخوان؟!
من احتیاج دارم ب ی کمکی چیزی ی دارویی ی مردنی ی چیزی واقعا بهش احتیاج دارم
نمیتونم خودمو کنترل کنم، من چرا نمیمیرم؟!