داروگ

قاصد روزان ابری، داروگ! کی میرسد باران؟!

داروگ

قاصد روزان ابری، داروگ! کی میرسد باران؟!

۱۴ مطلب با موضوع «اندرونیات» ثبت شده است

با کتاب و جزوه هات ور میرفتی, تحمل اینهمه سکوت برام مشکل بود گفتم:

" اینجارو ببین نوشته هر فرد ب طور میانگین تو زندگیش از کنار ۳۶ تا قاتل رد میشه "

و طبق عادت معمولم دهنمو یک متر واکردم تا نشون بدم خیلی هیجانزدم

و تو انگار ک یکی دم گوشت گفته باشه "تو شیلی دوازده نفر ب قیمت کنسرولوبیا اعتراض کردن" خیلی بی تفاوت و تا کمی هم موقرانه نگام کردی و بهم گفتی

پس باید از این ب بعد بیشتر بگم مراقب خودت باش!


یک پی نوشت طولانی:

ما ب اندازه ی کافی برای همه چیز روح و ذهنمان را درگیر کردیم, خرد شدیم و دوباره خودمان را ساختیم, لطفا اگر دوستتان داشتیم بگذارید با خیال راحت عاشقتان باشیم 

همانطور ک یک فرمانده بعد از کشتن و زخمی شدن احتیاج دارد شمشیر و سپرش را بیندازد ب گوشه ای و زیر درخت گریه کند... اگر دوستتان داشتیم درختی باشید ک برای دوست داشتنش احتیاجی نیست بجنگیم... 

ما از جنگیدن خسته شدیم...

 برعکس ادمها ک دست نیافتنی هارا دوست دارند, عاشق انهاییم ک دوست داشتنشان راحت است, بدون دغدغه است... 

مثل گلها ک فقط میشود بوییدشان, مثل سیب های ترد ک فقط میشود گازشان زد و مثل ستاره ها ک فقط میشود درشان غرق شد, ادمهایی ک فقط میشود باخیال راحت دوستشان داشت...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۶ ، ۲۰:۴۲
میم. طرار
یک داستان کودک بود, نصفه خواندم, ببری ک درقفس بود و میدانست حداکثر چهار قدم میتواند بردارد و انتظار داشت قدم چهارم با سر بخورد ب میله های قفس... یکروز یادشان میرود درقفس را ببندند, قدم چهارم ک سرش نمیخورد ب قفس داستان برای من تمام میشود... احتمالا ببر طعم ازادی را چشیده باشد اما از خودم میپرسم ک اگر دوباره برگردانده شود ب قفس چهارقدمی اش تاب می اورد؟! دیوانه میشود... کسیکه بفهمد دنیا فراتر از انچیزیست ک برایش ساخته اند و طعمش راهم چشیده باشد, در دنیای کوچک قبلی نمیماند حتی اگر درقفس بودن, زجر شکار کردن و ترس گرسنگی نداشته باشد...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۶ ، ۰۲:۰۸
میم. طرار


حالم ک خیلی بد باشه و اوضام خیط خیط میرم پش بوم خونمون... این مدت زیاد میرم البته الان کیف نمیده... شبایی ک بارون اومده باشه محشره...عالیه...هیچیو با حس تنهایی اونموقع زیربارون و هوای سرد و سویشرت قرمزه ی مامان و هندزفری و اهنگام و نگا کردن ب اسمون عوض نمیکنم... داشتم میگفتم 

الان خیلی کیف نمیده فقط میرم ک تنها باشم... میدونین ک برام ی جور پناهگاهه... داشتم میرفتم ک مامان پرسید کجا میرم و جوابشو دادم... مامان چادر نمازشو پرت کرد و وقتی گفتم برا چی گفت شاید همسایه روبرویی اومده باشه پش بوم چادرو سرت کن...


تو دلم گفتم کودوم خری الان میره پش بوم خونشون. چادرو برداشتم و گذاشتم رو نرده... رو پش بوم ناخوداگاه ب پش بوم همسایه روبرویی نگا انداختم ک ببینم هس یا نه, ملومه ک نبود ولی از خودم پرسیدم اگ میبود چی؟!... ی تیشرت توسی تنم بود با پنگوعنای گنده عروسکی و شلوارک گشاد ابی... از تصور اینک مرد همسایه دختر سنگین و باوقار و مودبی ک من باشمو و تولباسای توخونه ای بچگونم ببینه خندم گرفت...  الانم هروخ این تضاد محشرو تو ذهنم مرور میکنم بهش میخندم... 


براهمین وسوسه شدم برا اینک ببینم واقعا واکنشش چیه زنگ بزنم خونه همسایه و بگم 

"ببخشید ی دختر با شلوارک گشاد ابی رو پش بوم خونه همسایه وایساده انگار با شما کار داره"


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۹۶ ، ۲۰:۲۴
میم. طرار
این خدا اگرهم باشد خدای ترسناکیست پس اگر فکر کنیم نیست مثبت اندیش بوده ایم

دوستان من گوش کنید:
حریق سرتاپای مرا گرفته است
شما حرف از تسلی میزنید
من این حریق را باید تا قبرستان ببرم 
دوستان من
دعاکنید
دوباره متولد شوم
احمدرضا احمدی

حالم ب طرز وحشتناکی خوب نیست, نابود شده ام, هیچ چیز برایم نمانده, یک احساس غیرقابل توضیحی در ناحیه شکم دارم :)، دلم میخواست خدا باشد, کمکم کند, نیست باورکنید, ادم ک تنها باشد دلش میخواهد خدا باشد, یکی باشد ک بشنود ولی نیست, حرف های داروین و هاوکینگ را هم ک نشنیده باشید میفهمید ک نیست, خواندن ناله های من ازاردهنده خواهد بود, دلم میخواست از خانواده ام کسی را داشتم ک حمایتم کند یا قابل اعتماد باشد یا اصلا بشود برایش گریه کرد, امشب تصمیمم را گرفتم دیگر نقش بازی نمیکنم, میگذارم همه بفهمند اضطرابی ک تحمل میکنم انقدر شدید است ک توان خیلی کارهای معمول را ندارم, میخواهم باور کنند بازی نیست, ناله های من ازاردهنده خواهد بود دیگر نمینویسم, اینجا نمینویسم شاید در یک وبلاگ جدید واردشان کردم, نمینویسم تا زمانیک یا این دوره های ترسناک را طی کنم یا این دوره های ترسناک مرا طی کند مگر حرف جالبی برای انتشار داشتم, ممنون ک ناله های مرا خواندید, اگر نتوانم تحمل کنم و دوباره خواستم ک پست های ناله بگذارم حتمن وبلاگ را حذف خواهم کرد, متاسفم برای خودم ک هرگز چیزی نبودم ک دلم میخواست, برای تمام ضعف هایم متاسفم, برای تمام قوی نبودن ها, من همیشه یک بازنده بودم ک نشست تا تمام ارزوهایش روی سرش خراب شوند, امشب میخواهم فروبریزم شاید پس از امشب یا این بامداد شما تنها کسانی نباشید ک میدانید نویسنده ی این وبلاگ دارای یک ذهن پریشان بود, راستش شاید هم باز در اتاقم ماندم و گریه کردم و کسی نفهمید ک خوب نیستم, فهمیدنش ک میفهمند ولی شاید بازهم تمایل داشتم خودم را در نقش یک دختر قوی جابزنم وقتی ک عرضه هیچ کاری ندارم, شعر احمدرضا احمدی را دوباره بخوانید و فکر کنید وقتی نوشته ب من فکر میکرده...
حرف اخرم اینست ک باوجود اینک میدانم هرگز خودم را نخواهم کشت تابحال انقدر ب ان فکر نکرده بودم, خوابش را نمیدیدم, من بدرد هیچ کاری نمیخورم و نبودم برای دنیا مفیدتر خواهد بود

موافقین ۱ مخالفین ۱ ۰۹ خرداد ۹۶ ، ۰۳:۱۳
میم. طرار

یادداشتی میخواندم مبنی بر اینک مادرهای ناکارامد بچه های وابسته ب خانواده دارند و مادرهای مفید بچه هایی تربیت میکنند ک کمترین وابستگی را بهشان داشته باشند، ب نظر من این مطلب ن تنها کاملا صحیح است بلکه اینطور هم میشود برداشت کرد ک ادم‌هایی ک ب خودشان اطمینان دارند و خودشان را قبول دارند ب دیگران وابسته نمیشوند... وابستگی در پی همان خلأهای درونی ما ایجاد میشود...

اگر وابستگی ب کسی یا چیزی اذیتتان میکند دلیلش این نیست ک ان چیز یا ان کس خیلی فوق‌العاده‌اند، شما شخصیت متزلزلی دارید ک باید درستش کنید... دوست داشتن با وابسته بودن فرق میکند... اگر ب کسی یا چیزی وابسته‌اید یک نیاز درونی، یک نقص درونی شمارا ب سمت ان‌چیز یا ان‌کس سوق میدهد... خودرا کامل کنید وابستگی از بین خواهد رفت... و اگر فکر میکنید وابستگیتان ازاردهنده نیست و برایتان خوشایند است باید بگویم ک ازاردهنده خواهد شد... تنها شخصیت متزلزل ماست ک باعث میشود ب افراد یا اشیا یا فعالیت‌ها وابسته شویم!

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۰:۴۴
میم. طرار

چقدر همه چیز انگار تنگ میشود، حجم اتاق، قلبم، گلو...

ب سقف دستشویی نگاه میکنم... کاشی ها ابیند و خط‌هایی شبیه موج دارند، سقف دستشویی جای لک‌لک اب بود، درست مثل حباب های دریا... تصویرم در این دریای خیالی چقدر محزونش کرده بود... عین یک ماهی ک میان وسعت اقیانوس گم شده باشد و نمیداند سرانجام از خورده شدن توسط کوسه خواهد مرد یا چیز وحشتناک‌تری انتظارش را میکشد... گوشی را میاورم تا از تصویرم در دریای سقف دستشویی عکس بگیرم، خنده‌ام میگیرد، کدام بدبختی از تصویرش روی سقف دستشویی عکس میگیرد! اصلا کدام دیوانه درموردش مینویسد...

از همه این ها بگذریم کدام بدبختی در کاشی های موج‌دار دستشویی و لک‌لک های اب، دریا را میبیند؟!

این روزها من دیوانه‌تر از همیشه خودم را مرور میکنم! 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۳۷
میم. طرار


هر روز در افکار مغشوشش

دنبال ِ غیر ِواقعیت هاست

توی خیالاتش کسی دارد

در واقعیت، واقعاً تنهاست


فاطمه اختصاری 


پ ن: با این همه فکر، رحم کن و از خیالم برو...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۲۲
میم. طرار

ببین که چقدر زندگی من بهم گره خورده، اینک من یک انسان مزخرفم قسمت بد ماجرا نیست اینک نمیخاهم ادم خوبی باشم ناجورش کرده


ولی خب چ تفاوتی میکند؟! تو ک نمیخاهی در این بیکران زندگی مرا رها کنی مگر نه؟! بگو ک فراتر از تصورم خوبی... منرا فقط بعنوان بی پناه ترین افریده‌ات بپذیر... بعنوان یک مجنون ک نمیداند باید با زندگی اش چ کند... و اصلا لیاقت این انتخاب شدن را دارد؟! بگو ک اشتباه نکردی، 

بیا مرا در اغوش بگیر بیا باهم گریه کنیم، برای من گریه کنیم، بگو این نسیم خنک اغوش توست ک برایمان فرستادی... بیا... بیا و دوستم داشته باش... بیا و بگو ک هنوز عاشقی... هنوزم عاشقی؟! بگو ک عاشق تاب نمی اورد ناارامی های معشوق را...

دهان شو و با من حرف بزن... بعد گوش شو ومرا بشنو... ک من خسته‌ام، بی پناه، بیا و پناهم باش...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۳۲
میم. طرار

اگر بخواهم جزئیات را ببینم، همه چیز پیچیده است...

من فقط میخواهم زندگی کنم...

ب من اجازه بده اشتباه کنم، اشتباهاتی ک تابحال کسی مرتکب نشده!

ک‌ من طعم حسرت اشتباهات نکرده را چشیده ام...


نقل از ی بزرگی:

خجالت آور است تماشای کسی که آخر عمری,

خود را موشکافی می کند

 و به این نتیجه می رسد 

تنها چیزی که با خود به گور می برد

 شرمِ زندگی نکردن است. 





۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۶ ، ۱۶:۰۷
میم. طرار

جدن چرا ب اینک پرروعین افتخار میکنین؟!!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۶ ، ۱۱:۲۸
میم. طرار