داروگ

قاصد روزان ابری، داروگ! کی میرسد باران؟!

داروگ

قاصد روزان ابری، داروگ! کی میرسد باران؟!

۳۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است


شش: من خودم می دانم که با خواندن چهل صفحه ی اول کتاب کمی گیج می شوید. تعدد راوی ها، زاویه دیدها، شکست زمانی، فرم پیچیده، گره های فراوان و... هر مخاطبی را ابتدا به سختی می اندازد اما بعد چند بار خواندن چند فصل ابتدایی همه ی روابط را کشف خواهید کرد و اینقدر به شخصیت ها خو می گیرید که مطمئن باشید تا انتهای کتاب را چند ساعته خواهید خواند.


هفت: ممکن است شما این رمان را دوست نداشته باشید. این حق شماست. اما به خاطر آنهایی که دوستش خواهند داشت و به خاطر من که این کتاب را قوی ترین اثر نوشته شده ام می دانم در پخش و رساندن آن به مخاطبان دیگر کمک کنید. حتی اگر یک مخاطب دیگر با تلاش شما این کتاب را بخواند و او لایه ی دیگری از لایه های فراوان فلسفی، روان شناختی و ادبی کتاب را کشف کند برای من کافی ست تا بهانه ای برای زندگی کردن داشته باشم.

پس تنهایش نگذارید...


با عشق بی انتها

سید مهدی موسوی

@seyedmehdimoosavi2

*****


این ها متنی است ک دکتر موسوی درباره کتاب تازه منتشر شده‌اش در کانالش گذاشته و من قسمتی از انرا برایتان کپی کردم.

مهدی موسوی یکی از الهه های منست، یک فرد برای اینک اورا همه جوره بستایم، من تقریبا این ستایش را برای بیشتر سلبریتی های محبوبم دارم اما فکر میکنم مدل مهدی موسوی با تمام سلبریتی های محبوب من متفاوت باشد...

او در این متن از من مخاطب خواسته ک پی دی اف کتاب را منتشر کنم... فکر کردم و بین دوست‌ها و اشنایان گشتم دنبال کسی ک کتاب را بفهمد و در مرور ذهنی ام ب کسی برخورد نکردم جز زهرا ک پی دی اف را برایش فرستادم و اقای نون ک پی‌دی‌اف رل برایش نمیفرستم چون میدانم یحتمل از کلمات نامناسبی در کتاب استفاده شده باشد و درست نباشد فرستادن کتاب و هزارجور فکر ک کتاب نمیخواند و با این طرز نوشتار اشنا نیست و...

بهرحال پی‌دی‌اف را اینجا میگذارم، دوست دارم اگر خواندید نظرتان راجع ب ان بگویید (البته من هنوز کتاب را نخواندم و نمیدانم ک انرا دوست خواهم داشت یا نه)

ادرس کانال دکتر پایین متنش هست... میتوانید متن کامل را انجل بخوانید

مرسی

دریافت

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۶ ، ۱۴:۱۱
میم. طرار


نشسته بود روبرویم

نشسته بودم روبرویش


گفت:

مث این میمونه ک ی مادر بخواد بچه پنج سالشو ی سال تو یک اتاق سه متری نگه داره و مجابش کنه بازی کردن و شلوغ کاری رو بذاره برا وقتی ک ب ی خونه‌ی بزرگتر رفتن و برای اروم کردن بچه بیتابش باهاش بازی های نشستنی انجام بده...


خندیدم و گفتم تو مادری یا بچه؟!


گفت من درگیری مادرو بچه‌م


گفتم تو هم از بچه لجبازتری هم بیتاب تر...


شانه هایش را بالاانداخت و گفت شاید...


گفتم 

میخوای بگی نمیتونی به بچه پنج ساله‌ت بفهمونی ک فعلا نمیتونه بازی کنه، خب چطوره بهش بگی ک اگ این چن وقت رو تو این جای کوچیک سر کنه ی خونه بزرگ انتظارشو میکشه...


ب صندلی تکیه داد، اه بلندی کشید و ب یکجایی ک فکر میکنم بین پاهای من بود خیره شد..

از این ساکت شدنش میترسیدم از این خیره شدن هایش... میفهمیدم فکرش اورا ب جاهای ناامنی میبرد..

ب بچه ای فکر میکردم ک گوشه ی یک اتاق سه متری کز کرده است، ب مادری ک از ناارامی های بچه ی پنج ساله اش ناارام است، ب او ک نمیدانستم باید برای ارام کردنش چ بگویم...

گوشی ام زنگ خورد ب صفحه گوشی نگاه کردم بعد ب او، 

گفتم ببخشید باید...

نگذاشت حرفم تمام شود لبخند زد و گفت نه نه اصلا اشکال ندارد

 از اتاق رفتم بیرون فک کنم چهل دیقه ای صحبت کردنم طول کشید، برگشتم از او خبری نبود... 

خاستم زنگش بزنم ک گوشی در دستم لرزید...


هی! بچه خیلی بیقراری میکرد من رفتم ببینم میشه مامانشو راضی کنم ی امشب بچه‌شو ببره شهربازی یا نه!


با خودم گفتم شب های دیگر با این خانواده کوچک چه خواهی کرد!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۰۵
میم. طرار

اونقدر احتیاج دارم مغزمو بذارم وسط جاده، هی کامیونا بیان از روش رد شدن... قشنگ له شدنشو، پخش شدنشو ببینم، یکم خالی شم...

خیلی خسم.. خیلی.. 

خیلی غمگینم.. خیلی..

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۶ ، ۱۳:۰۹
میم. طرار

این عکسو خیلی دوس دارم ولی چون چیز خاصی نداره، نمیتونم ب کسی نشونش بدم و برا همین اینجا میذارمش!

شیطنت درختو تو عکس میبینین؟! یا شاید داره میگ پشت دیوار چیزای قشنگیه... راستش میدونم اصن عکس خاصی نیس ولی چرا من از وقتی گرفتمش هرچند وخ ی بار نگاش میکنم؟!:) دلیل خاصی برا دوس داشتن بعضی چیزا وجود نداره!:)


۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۹۶ ، ۱۹:۵۲
میم. طرار

خیلی خسته بودم، خیلی

وحشتناک خابم میومد، اصاب نداشتم به هرکیم ک تو تلگرام بام همکلام میشد میپریدم:)

هیم (هی هم) ب خودم فوش میدادم ک چرا ول نمیکنم تلگرام و نمیخابم عاخه هیچ چیز جذابی نداش... 

مامانم اومد تو اتاقم... سرمو از گوشیم برنداشتم که ینی حوصله حرف زدن ندارم و اگ بد حرف زدم ناراحت شدی تقصیر خودته ک میدونی خستم میای تو اتاقم... گف برات عیدی خریدم... نگا ب پاکت ساربوک کردم فمیدم کتابه... هشت کتابو دراورد... یاد حافظم افتادم ک خیلی وخ پیش تولدم برام خریده بود: تقدیم ب مریم عزیزم (شما بخونید طرار) ک برایم تداعی کننده زیبایی، ارامش، عشق و صداقت است... 

خیلی وقت پیش دلم میخواس هشت کتابو میداشتم...

فک کنم اون تنها کسیه تو این دنیا ک دقیقا میدونه من کیم، هرچقدرم که باهم اختلاف دیدگاه داشته باشیم...

احتمالا من هرچیزی ک تو دنیا دارم مدیون اونم و گاهی فک میکنم خیلی باهوشه خیلی... و شجاع‌ترین ادمی ک تو زندگیم دیدم

ولی انکار نمیکنم ک با نظراتش مشکل اساسی دارم..!


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۱۹
میم. طرار

من ی ادمیم ک خیلی از صحبت درباره افکار لذت میبره اما هنوز کسی رو پیدا نکردم ک افکارمو باهاش درمیون بذارم.. این شد ک حالا میخوام اینجا راجع بهش بنویسم:)

کتابا بخش بزرگی از افکار منو تحت تاثیر قرار میدن

با رویای تبت شرو میکنیم:)

 تنها کتابیه (شاید بهتره بگم اولین کتابیه) که از فریبا وفی خوندم..

مدت ها پیش متنی ازش در تلگرام ب دستم رسید ک خیلی خوشم اومد، از اون متنا ک وقتی میخونی میگی wow چقد شبیهمه.. همون موقه گفتم کاش بشه باهاش حرف بزنم...

اما رویای تبت

 هرچقدر تو رویای تبت جلوتر بریم بیشتر میفهمیم قهرمان داستان راوی داستان نیست، انگار ک از یکجایی ک نامعلومه قهرمان از راوی ب شخص دیگه ای تغییر میکنه... اما در اصل نویسنده خیلی قشنگ قهرمانو (ک با توجه ب متنی ک از فریبا وفی تو تلگرام خوندم فک میکنم شخصیت اونو از رو خودش نوشته باشه) پشت راوی داستان قایم کرده و ب تدریج اونو رو میکنه:)

شخصیت صادق، شخصیت مرموزی ک درست یادم نیس فک میکنم ی زندانی سیاسی بود ولی حالا ک ازاد شده میخاد بره تبت... از روی اسم داستان، رفتارای قهرمان و صادق شما میتونید اخر داستانو از همون وسطا حدس بزنید، با اینکه داستان دقیقا همونجوری تموم شد ک فکرشو میکردم ولی بازم اخر داستان ی سورپرایز برامون داره!

وقتی کتابو خوندم بیشتر دلم میخواست با فریبا وفی حرف بزنم..


پ ن: اول گفتم درمورد خودم بنویسم و باورام، بعد درباره فمنیست و بعد متنی ک از خانوم وفی خوندمو براتون بذارم حالا اخر سر راجع ب این کتاب بنویسم، اینطوری شما بیشتر درک میکنید چرا عاشق این کتابم... ولی نمیدونم چرا دلم خاس همین الان راجع بهش بنویسم:) 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۲۱
میم. طرار

.

ناهار را در فضای باز میخوردم...

خیلی سرد بود... انگار نه انگار ک بهار شده... مثل اواخر بهمن سرد بود هوا... هی میگفتم چرا انقدر سرده، یخ میزنم...


حالا بهتر میفهمم..

زمستان سی اسفند خداحافظی کرد اما نرفت...

زمستان میدانسته ک بالاخره باید برود اما دلش نمی امده... هی دس دست کرده هی این پا و ان پا... اما انگار بالاخره دیشب تصمیم رفتن را گرفت... جوری سریع ترکمان کرد ک امروز ظهر گرما اذیتم میکرد... زمستان دیشب رفته! دل کنده و رفته!


زمستان منم... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۱۳
میم. طرار

خوشبحالتون ک میتونید قهر کنید یا محل نذارید وقتی از یکی ناراحتین

اینجوری بیشترم ناراحتیتون نمود داره

من ولی نمیتونم قهر کنم یا محل نذارم.. خیلی زود یادم میره ک از فلانی ناراحتم..:(


خیلی دارم رو خودم کار میکنم سیاستمدارتر شم..!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۶ ، ۱۰:۴۵
میم. طرار

وقتی کسیو ندارین باش حرف بزنین

حرفاتونو بزنین صداتونو ضبط کنید 

هم اروم میشین هم تن صداتون اون لحظه حفظ میشه


همه حرفارو گفتم و صدامو ضبط کردم شاید هیشوخ نتونم راجع بهش با کسی حرف بزنم!


پ ن: من ی خر بزرگم!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۳۶
میم. طرار

پنج سال و نیمشه ها ولی محشره

عاشق محسن چاووشیه

دیروز بابام داره بهش میگ چرا فلان کارو کردی 

برگشته میگ 

"امروز مستیم ای پدر، توبه شکستیم ای پدر ":)))


دوباره امروز بم میگ اینا پلیسن؟!

میگم: نه.. نگهبانن

میگ: برا چی نگهبان اونجاس؟!

میگم: واسه اینک ی موقه کسی بی اجازه نره تو

میگ: اونوخ اگ کسی بره چی میشه؟! 

میگم: خب میگیرنش

میگ: بعد چیکارش میکنن؟!

بهد ی مکث طویل میگم: اوووم... شاید ببرنش پیش پلیس

میگ منظورت کلانتریه؟!

:))))

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۱۹
میم. طرار