داروگ

قاصد روزان ابری، داروگ! کی میرسد باران؟!

داروگ

قاصد روزان ابری، داروگ! کی میرسد باران؟!

هر انسانی یک فاصله ای دارد (بسته ب خصوصیاتش و خصوصیات شما)

ک باید توسط شما حفظ شود و اگر نزدیکتر از این فاصله شوید ب خودتان اسیب میرسانید, برای اینک این فاصله را پیدا کنید باید نزدیک و دور شوید و شاید گاهی هم اسیب ببینید... من ب شخصه باید ماکسیموم فاصله احساسی با ادمهای بقول معروف زرنگ را بگیرم, تاکید میکنم بیشترین فاصله احساسی! و یا از ادمهایی ک زیاد در کار دیگران دخالت میکنند بیشترین فاصله فکری را! ب شماهم همین پیشنهاد را میدهم...



بطور مداوم ادمهای جدید وارد زندگیتان کنید تا نگه داشتن قبلی ها از روی اجبار نباشد و اگر هنوز بین دوستانتان دوستان قدیمی پیدا میشوند از خودتان نپرسید ک انها تنها انتخاب هایتان بودند یا نه... درعوض مطمعن باشید بین تعداد زیادی انتخابشان کردید و ارزششان را بدانید...


ادمها همه شان خوبند, کافیست یک ویژگی منحصربفرد درشان پیدا کنید و عاشقشان شوید, ولی از دور... تعداد ادمهایی ک از نزدیک هم بشود عاشقشان بود خیلی کم است... پس دور باشید و همیشه عاشق اما ریسک کردن برای نزدیک شدن راهم بپذیرید فوقش یک زخمی از رابطه بیرون خواهید امد... درعوض کم کم میفهمید باید با کدام ادمها رابطه ای با فاصله نزدیک داشته باشین. باهمه اینحرفا در دوست داشتن خیلی حساس نباشید همه را دوست داشته باشید اما فاصله! فاصله تان را حفظ کنید...


همیشه امادگی اینرا داشته باشید ک بپذیرید ادمهایی ک دوستشان دارید ب ان کاملی ک شما درتصورتان ساخته اید نیستند و همینطور ادمهایی ک دوستشان ندارید ب ان ناقصی...


رقابت و حسادت مزخرفترین احساس های دنیا هستند ک مردمان کوته فکر شمارا ب ان وادار میکنند و هرچه ادمهایی ک باانها معاشرت دارید کوته فکرتر باشند رقابت و بعد از ان حسادت بوجود امده, شمارا حقیر تر خواهد کرد, از انها فاصله بگیرید و از دور نظاره گر تلاشهای حقیرانه شان باشید... کسی یا چیزی را میخواهید ک دیگری سعی در ب دست اوردنش دارد؟! دودوتا چهارتا کنید ک ان کس یا ان چیز ارزش رقابت دارد؟! ۹۸درصد مواقع جواب نه است پس رهایشان کنید...



یک شکست بزرگ در زندگیتان خورده اید؟! بسیار خب برای خودتان نگه دارید, خورد و زیر و رو شوید ولی دم نزنید, مردم همینک فکر کنند قوی هستید از ازار رساندن ب شما دست برمیدارند بعلاوه کم کم ب این باور میرسید ک واقعا قوی هستید...


مخاطب اکثرشان خودم هستم, از ان متنهایی ک مرتب باید برای خودم یاداوری کنم!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۶ ، ۰۹:۳۱
میم. طرار

احتمالا دوباره دارم چرت و پرت نویسیامو شرو میکنم... نوشتن احساسات پیچیده و مبهم بهم کمک میکنه خودمو تخلیه کنم... گوربابا اونایی ک از ادم توقع دارن مطالب روشنفکری بذاره تو صفش البته نظرشون محترمه (راسش اصلنم محترم نیس)

فک کن با تمام وجود ی چیزیو میخای بعد میدونی ک بهش نمیرسی... ی اتفاقی ک من معتقدم یجورایی معجزس ولی ممکنه نباشه و فقط تو فکر منه ک جریان داره و اصن وجود خارجی نداره اتفاق میوفته بعد باور دوباره برمیگرده... دوباره همه چیزو از اول شرو میکنی... اما این وسط ی سری احساسات مزخرف وجود دارن نمیدونم چیه افسردگی یا هرچیزی انگار ک هم ب خاطر این حس مزخرف ک شاید ی جور افسردگی باشه از دنیا بریدی ولی هنوز یکمم باور داری ک میشه... این خیلی بده عین این میمونه ک وسط مسابقه دومیدانی با تمام وجودت بدوی یهو وایسی بگی بیخیال نمیخام این دورو تموم کنم و ب دنیا و ادماش بدوبیراه بگی.... اینروزا باعث میشن ک فکرکنم... خدای من چرا انقدر فکر میکنم؟! فکر کردن ب مزخرفات باعث میشن ادم تو زمان حال نباشه, انگار هزاران هزار دنیا رو هر روز تو ذهنم بوجود میارم ک دوتاش گذشته و ایندن و هیشکودومش همین الان نیست! خسته شدم از بس اختیار ذهنم با خودم نبوده... 



۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۶ ، ۱۹:۵۲
میم. طرار

ب یکجایی رسیدم ک فهمیده ام ادم خودش است و خودش... تمام... این نه شعار است نه بابتش ناراحتم و نه ب خاطرش احساس تنهایی میکنم... راستش فهمیدن این موضوع عین بزرگ شدن است... اینک ادمهای خوب زیادند اما دراخر خود ادم است ک باید رنج بکشد... این حس اینروزهایم را عجیب دوست دارم, نه ک احساسات خوب یا لذتبخشی باشند...نه... احساساتیند ک بالاخره پذیرفتنشان را یاد گرفتم و قسمتی از من شده اند... 

پ ن:من ب غمگین ترین حالت ممکن شادم/ تو ب اشوب دلم ثانیه ای فکر نکن

التماس دعا:)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۶ ، ۱۲:۲۶
میم. طرار


یک ترانه میتواند لحظه ای را تغییر دهد

یک ایده میتواند دنیایی را عوض کند

یک قدم میتواند سفری را آغاز کند

اما

یک "دعا‏"‏ی شما در حق دیگری میتواند‏

یک ناممکن را ممکن کند


برای هم دعا کنیم, مخصوصا برا من، همه باهم برا من دعا کنیم:)

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۶ ، ۲۱:۰۸
میم. طرار

ی حافظ دارم ک مامانم خیلی سال پیش برا تولدم خریده و بهترین هدیه ای ک گرفتم... اگ بگم حافظ رو دیوانه وار میپرستم اغراق نکردم, بخدا ک هروقت ازش خواهش کردم ک باهام حرف بزنه یک غزل از توش پیدا شده ک عینا حرفهای منه و این تنها معجزه ای ک دیدم, انگار ک حافظ یکجایی در روح من خوابیده باشه... امشب از اون شبهاییه ک ازش خاهش کردم با من حرف بزنه, دلتنگ بودم, خیلی زیاد انگار ک خدارو گم کرده باشم, انگار ک خدا منو گم کرده باشه... غزلی ک اومد کلی از من گریه گرفت... دفعه بعد ازش خاهش کردم درمورد خودم باشه... کسی ک منو بشناسه میدونه این غزل بیت بیتش برای منه, بیت ب بیتش


خرم آن روز کز این منزل ویران بروم

راحت جان طلبم و از پی جانان بروم

گر چه دانم که به جایی نبرد راه غریب

من به بوی سر آن زلف پریشان بروم

دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت

رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم

چون صبا با تن بیمار و دل بی‌طاقت

به هواداری آن سرو خرامان بروم

در ره او چو قلم گر به سرم باید رفت

با دل زخم کش و دیده گریان بروم

نذر کردم گر از این غم به درآیم روزی

تا در میکده شادان و غزل خوان بروم

به هواداری او ذره صفت رقص کنان

تا لب چشمه خورشید درخشان بروم

تازیان را غم احوال گران باران نیست

پارسایان مددی تا خوش و آسان بروم

ور چو حافظ ز بیابان نبرم ره بیرون

همره کوکبه آصف دوران بروم


بچه سه ساله ک وسط جمعیت هواسش پرت اسباب بازی توی ویترین میشه و دست مامانشو ول میکنه, حالا مدت هاست بین اون شلوغی نشسته و زار میزنه, دلتنگتم بیا دستمو بگیر ببرم خونه, من خیله وخته اینجام... راهو بلد نیستم, هیشکی اینجا راهو بلد نیست, من دستو ول کردم؟! تو چرا برنمیگردی؟! 


بیت اخر شعر حافظ! بیت اخر غزل حافظ!


پ ن:من خیلی وخته ب این نتیجه رسیدم دعا در حق من مستجاب نمیشه ولی برام دعا کنین, خیلی دعا کنید ک "شاید از این میانه یکی کارگر شود"

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۵۱
میم. طرار

با کتاب و جزوه هات ور میرفتی, تحمل اینهمه سکوت برام مشکل بود گفتم:

" اینجارو ببین نوشته هر فرد ب طور میانگین تو زندگیش از کنار ۳۶ تا قاتل رد میشه "

و طبق عادت معمولم دهنمو یک متر واکردم تا نشون بدم خیلی هیجانزدم

و تو انگار ک یکی دم گوشت گفته باشه "تو شیلی دوازده نفر ب قیمت کنسرولوبیا اعتراض کردن" خیلی بی تفاوت و تا کمی هم موقرانه نگام کردی و بهم گفتی

پس باید از این ب بعد بیشتر بگم مراقب خودت باش!


یک پی نوشت طولانی:

ما ب اندازه ی کافی برای همه چیز روح و ذهنمان را درگیر کردیم, خرد شدیم و دوباره خودمان را ساختیم, لطفا اگر دوستتان داشتیم بگذارید با خیال راحت عاشقتان باشیم 

همانطور ک یک فرمانده بعد از کشتن و زخمی شدن احتیاج دارد شمشیر و سپرش را بیندازد ب گوشه ای و زیر درخت گریه کند... اگر دوستتان داشتیم درختی باشید ک برای دوست داشتنش احتیاجی نیست بجنگیم... 

ما از جنگیدن خسته شدیم...

 برعکس ادمها ک دست نیافتنی هارا دوست دارند, عاشق انهاییم ک دوست داشتنشان راحت است, بدون دغدغه است... 

مثل گلها ک فقط میشود بوییدشان, مثل سیب های ترد ک فقط میشود گازشان زد و مثل ستاره ها ک فقط میشود درشان غرق شد, ادمهایی ک فقط میشود باخیال راحت دوستشان داشت...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۶ ، ۲۰:۴۲
میم. طرار
یک داستان کودک بود, نصفه خواندم, ببری ک درقفس بود و میدانست حداکثر چهار قدم میتواند بردارد و انتظار داشت قدم چهارم با سر بخورد ب میله های قفس... یکروز یادشان میرود درقفس را ببندند, قدم چهارم ک سرش نمیخورد ب قفس داستان برای من تمام میشود... احتمالا ببر طعم ازادی را چشیده باشد اما از خودم میپرسم ک اگر دوباره برگردانده شود ب قفس چهارقدمی اش تاب می اورد؟! دیوانه میشود... کسیکه بفهمد دنیا فراتر از انچیزیست ک برایش ساخته اند و طعمش راهم چشیده باشد, در دنیای کوچک قبلی نمیماند حتی اگر درقفس بودن, زجر شکار کردن و ترس گرسنگی نداشته باشد...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۶ ، ۰۲:۰۸
میم. طرار

شما که سواد داری ، لیسانس داری ، روزنامه خونی

با بزرگون می شینی، حرف میزنی ، همه چی می دونی 
شما که کله ت پره ، معلّم مردم گنگی 
واسه هر چی که می گن جواب داری ، در نمی مونی 
بگو از چیه که من ، دلم گرفته؟

راه میرم دلم گرفته ،  می شینم دلم گرفته  
گریه می کنم ، می خندم ، پا میشم، دلم گرفته
من خودم آدم بودم ، باد زد و حوای منو برد

سوار اسبی بودم که روز بارونی زمین خورد

عمر من کوه عسل بود ولی افسوس

روزای بد انگشت انگشت اونو لیسید

 بعد نشست تا تهشو خورد ....

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۶ ، ۱۸:۲۴
میم. طرار

یک غم خداحافظی ب دلم مانده...

اقای ح با ان چشم های سبز شاد و ان سیبیل هایی ک شبیه راننده کامیون هایش میکرد و خنده هایی ک از عمق جانش می امدند...

انقدر عاشقانه درس میداد و انقدر پدرانه دوستمان داشت ک هرگز فک نمیکردم تا این حد دلم برای صبح هایی ک ب خاطر ۶ از خواب بلند شدن زمین و زمان را ب فحش میکشیدم تنگ شود...

دلم برای جوک های بی مزه اش تنگ میشود, برای خاطراتش, برای حرفهایی ک بما بلندپروازانه فکر کردن را یاد میداد, علایق خاصش, منش متفاوتش

دلم یک خداحافظی طولانی میخواست, یک جمله ک بتواند حجم زیاد دوست داشتن در منرا بیان کند, یک جمله ک بگوید اقای ح متاسفم بابت اینک نمیتوانم انتظاراتتان از خودم را براورده کنم, غم این خداحافظی ک اتفاق نیوفتاد برای همیشه در دلم خواهد ماند... مردی با چشمان سبز, هیکل درشت, صدای خنده های جذاب و سیبیل هایی ک شبیه راننده کامیون هایش میکرد... دلتنگی ک با بغل کردن جزوه ریاضی هم تمام نخواهد شد...

همه جوره ادم درستی بود, همه جوره

اقای ح بی اندازه دوستتان دارم و متاسفم بابت اینک انتظاراتتان را نابود خواهم کرد...

چقدر دلم برای افرین گفتم هایتان ک همزمان سرتان را با گفتنش تکان میدادید تنگ میشود... چقدر زیاد... هنوز هم دلم میخواهد سوال های ریاضی ب من بدهید تا حلشان کنم!

 پ ن:صورتم خیس میشود وقتی بهشان فکر میکنم :(

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۱۰
میم. طرار


حالم ک خیلی بد باشه و اوضام خیط خیط میرم پش بوم خونمون... این مدت زیاد میرم البته الان کیف نمیده... شبایی ک بارون اومده باشه محشره...عالیه...هیچیو با حس تنهایی اونموقع زیربارون و هوای سرد و سویشرت قرمزه ی مامان و هندزفری و اهنگام و نگا کردن ب اسمون عوض نمیکنم... داشتم میگفتم 

الان خیلی کیف نمیده فقط میرم ک تنها باشم... میدونین ک برام ی جور پناهگاهه... داشتم میرفتم ک مامان پرسید کجا میرم و جوابشو دادم... مامان چادر نمازشو پرت کرد و وقتی گفتم برا چی گفت شاید همسایه روبرویی اومده باشه پش بوم چادرو سرت کن...


تو دلم گفتم کودوم خری الان میره پش بوم خونشون. چادرو برداشتم و گذاشتم رو نرده... رو پش بوم ناخوداگاه ب پش بوم همسایه روبرویی نگا انداختم ک ببینم هس یا نه, ملومه ک نبود ولی از خودم پرسیدم اگ میبود چی؟!... ی تیشرت توسی تنم بود با پنگوعنای گنده عروسکی و شلوارک گشاد ابی... از تصور اینک مرد همسایه دختر سنگین و باوقار و مودبی ک من باشمو و تولباسای توخونه ای بچگونم ببینه خندم گرفت...  الانم هروخ این تضاد محشرو تو ذهنم مرور میکنم بهش میخندم... 


براهمین وسوسه شدم برا اینک ببینم واقعا واکنشش چیه زنگ بزنم خونه همسایه و بگم 

"ببخشید ی دختر با شلوارک گشاد ابی رو پش بوم خونه همسایه وایساده انگار با شما کار داره"


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۹۶ ، ۲۰:۲۴
میم. طرار