داروگ

قاصد روزان ابری، داروگ! کی میرسد باران؟!

داروگ

قاصد روزان ابری، داروگ! کی میرسد باران؟!

ک تمام من تنها کمی از تو را طلب میکند...




پ ن: پراز حرفم، پر از تنش... سکوت میکنم... شاید خوابیدند

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۶ ، ۱۸:۲۷
میم. طرار

همیشه دوست داشتن را بیشتر از دوست داشته شدن، دوست داشته ام...

دوست داشتن دس خودم است، میتوانم برایش محدوده بگذارم و میدانم تا چ انداره این دوست داشتنم خالص است...

دوست داشته شدن سخت است، توقع می اورد، فکر کردن می‌اورد، هزارجور سوال... 

این دنیا و این ادم ها را فقط میشود دوست داشت، خیلی زیاد!

نمیشود توقع دوست داشته شدن بی‌ازار داشته باشیم!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۶ ، ۰۷:۵۹
میم. طرار

نشسته ام وسط اتاق، کتاب زیست جلویم باز است... رنگیزه ها طول موج های مختلف نور را جذب میکنند... اتاق مثل اکثر مواقع نامرتب است، اتاق مثل ذهن مشوشم نامرتب است... دستمال کاغذی، کتاب ها، بالشت، پلاستیک ها همه ولو شده اند وسط اتاق... همه انگار منرا مقصر میدانند... مامان میگوید رنگت هرروز زردتر میشود، رنگم هرروز زردتر میشود؟! خاله هم میگوید... تکیه میدهم ب تخت میروم در رویا... من ایده‌آلم انجا ب همه ی چیزهای محبوبش رسیده... برمیگردم، باید چکار کنم؟! چقدر همه چیز ب نظرم غیرممکن است... باید چکارکنم؟! ب خودم میگویم چرا انقدر بیقراری... کمی تسلیم باش... بگذار زندگی ضربه هایش را بزند... محکم بزند... مشت هایش را بکوبد توی دهانت... بگذار خون گرم سرازیر شود... تقلا نکن بگذار دماغت را بشکند... چ میدانی شاید حس کردن این دردها لذتبخش باشد... تقلا نکن تسلیم باش...


 خدایی ک همیشه ب وجودت مشکوک بوده‌ام، مرا بپذیر باهمه بدی هایم، با همه بچگی کردن هایم، باهمه لجبازی هایم، مرا بپذیر با تمام تنهایی هایم ک حتی اگر نباشی تو تنها کسی هستی ک برایم باقی خواهد ماند، حجم بی کسی های مرا پایانی نخواهد بود اگر نباشی، اگر مرا نپذیری... حجم دلتنگی هایم را، حجم نداشته هایم را... 

مرا بپذیر... ب من بیاموز چگونه بیقراری نکنم... ارامم کن... ارام ارام... من ب ارامشی از جنس تو نیازمندم...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۶ ، ۱۵:۱۵
میم. طرار

من بیرحمم، انقدر بیرحم ک خودم میتواند از من شکایت کند...

از ان بیرحم هایی ک خودشان را تا سرحد مرگ شکنجه میدهند، بعد بلند میشوند و ب اطرافیان ک ناظرند خورده میگیرند ک هان؟! چیه؟! یک بحث معمولی بود بین من و خودم بروید پی کارتان!

بعد دوباره، دوباره 

من را ب خودم نسپارید!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۶ ، ۱۰:۲۸
میم. طرار

تمام کتاب را خواندم، شما نخوانید...

حالم خوش نیست، چرا دوباره برگشتم ب کتاب خواندن؟! چقدر سعی کرده بودم خودم را دور نگه دارم... وقتی میگویم درگیر کتاب ها میشوم فکر میکنید یک جو الکی است ک هر دختربچه ی ۱۸ ساله ای را میتواند بگیرد... 

تمام کتاب هایی ک خوانده ام با پایان خوش و یا پایان ناخوش و یا پایان معمولی همه و همه مرا درگیر میکنند...

گفتگوی در تهران را نباید در این حال بد میخواندم!

کتاب متوسطی بود، نثرش را پیچیده کرده بود، دلم میخواست زینب جور دیگری تمام میشد، حسین خود مهدی موسوی بود؟! حتما شخصیت بازسازی خودش بوده..! این کاریست ک نویسنده ها میکنند...

واقعا شعر گفتن یاد دادنیست؟!

ب کمی حس و حال خوب نیاز دارم، ب کمی جریان زندگی...!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۲۸
میم. طرار


شش: من خودم می دانم که با خواندن چهل صفحه ی اول کتاب کمی گیج می شوید. تعدد راوی ها، زاویه دیدها، شکست زمانی، فرم پیچیده، گره های فراوان و... هر مخاطبی را ابتدا به سختی می اندازد اما بعد چند بار خواندن چند فصل ابتدایی همه ی روابط را کشف خواهید کرد و اینقدر به شخصیت ها خو می گیرید که مطمئن باشید تا انتهای کتاب را چند ساعته خواهید خواند.


هفت: ممکن است شما این رمان را دوست نداشته باشید. این حق شماست. اما به خاطر آنهایی که دوستش خواهند داشت و به خاطر من که این کتاب را قوی ترین اثر نوشته شده ام می دانم در پخش و رساندن آن به مخاطبان دیگر کمک کنید. حتی اگر یک مخاطب دیگر با تلاش شما این کتاب را بخواند و او لایه ی دیگری از لایه های فراوان فلسفی، روان شناختی و ادبی کتاب را کشف کند برای من کافی ست تا بهانه ای برای زندگی کردن داشته باشم.

پس تنهایش نگذارید...


با عشق بی انتها

سید مهدی موسوی

@seyedmehdimoosavi2

*****


این ها متنی است ک دکتر موسوی درباره کتاب تازه منتشر شده‌اش در کانالش گذاشته و من قسمتی از انرا برایتان کپی کردم.

مهدی موسوی یکی از الهه های منست، یک فرد برای اینک اورا همه جوره بستایم، من تقریبا این ستایش را برای بیشتر سلبریتی های محبوبم دارم اما فکر میکنم مدل مهدی موسوی با تمام سلبریتی های محبوب من متفاوت باشد...

او در این متن از من مخاطب خواسته ک پی دی اف کتاب را منتشر کنم... فکر کردم و بین دوست‌ها و اشنایان گشتم دنبال کسی ک کتاب را بفهمد و در مرور ذهنی ام ب کسی برخورد نکردم جز زهرا ک پی دی اف را برایش فرستادم و اقای نون ک پی‌دی‌اف رل برایش نمیفرستم چون میدانم یحتمل از کلمات نامناسبی در کتاب استفاده شده باشد و درست نباشد فرستادن کتاب و هزارجور فکر ک کتاب نمیخواند و با این طرز نوشتار اشنا نیست و...

بهرحال پی‌دی‌اف را اینجا میگذارم، دوست دارم اگر خواندید نظرتان راجع ب ان بگویید (البته من هنوز کتاب را نخواندم و نمیدانم ک انرا دوست خواهم داشت یا نه)

ادرس کانال دکتر پایین متنش هست... میتوانید متن کامل را انجل بخوانید

مرسی

دریافت

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۶ ، ۱۴:۱۱
میم. طرار


نشسته بود روبرویم

نشسته بودم روبرویش


گفت:

مث این میمونه ک ی مادر بخواد بچه پنج سالشو ی سال تو یک اتاق سه متری نگه داره و مجابش کنه بازی کردن و شلوغ کاری رو بذاره برا وقتی ک ب ی خونه‌ی بزرگتر رفتن و برای اروم کردن بچه بیتابش باهاش بازی های نشستنی انجام بده...


خندیدم و گفتم تو مادری یا بچه؟!


گفت من درگیری مادرو بچه‌م


گفتم تو هم از بچه لجبازتری هم بیتاب تر...


شانه هایش را بالاانداخت و گفت شاید...


گفتم 

میخوای بگی نمیتونی به بچه پنج ساله‌ت بفهمونی ک فعلا نمیتونه بازی کنه، خب چطوره بهش بگی ک اگ این چن وقت رو تو این جای کوچیک سر کنه ی خونه بزرگ انتظارشو میکشه...


ب صندلی تکیه داد، اه بلندی کشید و ب یکجایی ک فکر میکنم بین پاهای من بود خیره شد..

از این ساکت شدنش میترسیدم از این خیره شدن هایش... میفهمیدم فکرش اورا ب جاهای ناامنی میبرد..

ب بچه ای فکر میکردم ک گوشه ی یک اتاق سه متری کز کرده است، ب مادری ک از ناارامی های بچه ی پنج ساله اش ناارام است، ب او ک نمیدانستم باید برای ارام کردنش چ بگویم...

گوشی ام زنگ خورد ب صفحه گوشی نگاه کردم بعد ب او، 

گفتم ببخشید باید...

نگذاشت حرفم تمام شود لبخند زد و گفت نه نه اصلا اشکال ندارد

 از اتاق رفتم بیرون فک کنم چهل دیقه ای صحبت کردنم طول کشید، برگشتم از او خبری نبود... 

خاستم زنگش بزنم ک گوشی در دستم لرزید...


هی! بچه خیلی بیقراری میکرد من رفتم ببینم میشه مامانشو راضی کنم ی امشب بچه‌شو ببره شهربازی یا نه!


با خودم گفتم شب های دیگر با این خانواده کوچک چه خواهی کرد!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۰۵
میم. طرار

اونقدر احتیاج دارم مغزمو بذارم وسط جاده، هی کامیونا بیان از روش رد شدن... قشنگ له شدنشو، پخش شدنشو ببینم، یکم خالی شم...

خیلی خسم.. خیلی.. 

خیلی غمگینم.. خیلی..

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۶ ، ۱۳:۰۹
میم. طرار

این عکسو خیلی دوس دارم ولی چون چیز خاصی نداره، نمیتونم ب کسی نشونش بدم و برا همین اینجا میذارمش!

شیطنت درختو تو عکس میبینین؟! یا شاید داره میگ پشت دیوار چیزای قشنگیه... راستش میدونم اصن عکس خاصی نیس ولی چرا من از وقتی گرفتمش هرچند وخ ی بار نگاش میکنم؟!:) دلیل خاصی برا دوس داشتن بعضی چیزا وجود نداره!:)


۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۹۶ ، ۱۹:۵۲
میم. طرار

خیلی خسته بودم، خیلی

وحشتناک خابم میومد، اصاب نداشتم به هرکیم ک تو تلگرام بام همکلام میشد میپریدم:)

هیم (هی هم) ب خودم فوش میدادم ک چرا ول نمیکنم تلگرام و نمیخابم عاخه هیچ چیز جذابی نداش... 

مامانم اومد تو اتاقم... سرمو از گوشیم برنداشتم که ینی حوصله حرف زدن ندارم و اگ بد حرف زدم ناراحت شدی تقصیر خودته ک میدونی خستم میای تو اتاقم... گف برات عیدی خریدم... نگا ب پاکت ساربوک کردم فمیدم کتابه... هشت کتابو دراورد... یاد حافظم افتادم ک خیلی وخ پیش تولدم برام خریده بود: تقدیم ب مریم عزیزم (شما بخونید طرار) ک برایم تداعی کننده زیبایی، ارامش، عشق و صداقت است... 

خیلی وقت پیش دلم میخواس هشت کتابو میداشتم...

فک کنم اون تنها کسیه تو این دنیا ک دقیقا میدونه من کیم، هرچقدرم که باهم اختلاف دیدگاه داشته باشیم...

احتمالا من هرچیزی ک تو دنیا دارم مدیون اونم و گاهی فک میکنم خیلی باهوشه خیلی... و شجاع‌ترین ادمی ک تو زندگیم دیدم

ولی انکار نمیکنم ک با نظراتش مشکل اساسی دارم..!


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۱۹
میم. طرار